شرح حال سرباز گمنام امام زمان(عج)  و ملامحمدعلی جولای دزفولی

 

                راه توسل

حاج محمد حسین» که دیگر از دارو و درمان خسته شده است و به هر دری زده است تا خداوند به او کودکی عنایت کند، دلشکسته راه نجف را پیش می گیرد. راه پر فراز و نشیب تبریز تا نجف را طی کرده و یک راست می رود مسجد سهله و متوسل می شود به آقای غایب از نظر.

شبی توی عالم خواب و بیداری آقای بزرگواری به او می فرماید: رسیدنت به آرزویی که در دل داری یک راه دارد و آن این است که بروی دزفول و سراغ مردی را بگیری به نام محمدعلی جولای دزفولی».

 

                بار سفر

حاج محد حسین تبریزی» با اینکه از تجار و ثروتمندان تبریز است اما تا کنون نامی از دزفول نشنیده است . پس از پرس و جو راه دزفول را درپیش گرفته و در دزفول جویای محمدعلی جولا» می شود. پس از پرس و جو از احوال وی متوجه می شود که او یک بافنده» است و از فقراست و اینکه چرا چنین شخص ثروتمندی با چنین وضع و لباس هایی سراغ از جولا می گیرد ، جای تعجب می شود.

 

                اولین دیدار

حاج محمد حسین » روانه می شود و پیرمردی را می بیند با لباسی از کرباس که در مغازه ای محقر مشغول بافتن است. سلام می کند و پیرمرد با دیدن حاج محمد حسین سرش را آرام بالا می آورد و بدون هیچ مقدمه ای می گوید : علیکم السلام حاج محمد حسین ! حاجت شما روا شد». تاجر که انگشت حیرت به دهان گرفته است که پیرمرد نامش را از کجا دانست، اجازه می خواهد که شب را در جوار پیرمرد بماند.

 

شب عاشقان بی دل

نزدیک غروب است و تاجر نماز مغرب و عشایش را با پیرمرد جولا اقامه می کند  و تاجری که عادت به غذاهای رنگین دارد، شب را میهمان سفره ای می شود که جز کاسه ای ماست و چند تکه نان جو چیزی در آن نیست. شب را توی همان یک گل جا ، توی مغازه می خوابند و صبح پیرمرد پس از نماز صبح و اندکی تعقیبات دوباره مشغول می شود به کرباس بافتن.

 

دومین حاجت

حاج محمد حسین» رو می کند سمت پیرمرد و می پرسد :  اولین حاجتم را که بشارت اجابت دادی و اما حاجت دیگری دارم . اینکه تو با انجام دادن کدامین عمل، به چنین جایگاهی رسیده ای که مرا از نجف به تو حواله کرده اند»؟

پیرمرد همانطور که دارد کرباس می بافد، می گوید: تو حاجتی داشتی که برآورده گردید. دیگر چه جای این سوال است برادر؟ راه سفر در پیش گیر و برگرد به شهر و دیارت.»

مرد تاجر کوتاه نمی آید و می گوید: ای پیرمرد جولا، من بر تو میهمانم و حق میهمان بر میزبان این است که اکرام کند، حبیب خدا را.  به رسم اکرام باید سوالم را پاسخ دهی.

 

راز پنهان

پیرمرد در مقابل سخن تاجر تبریزی لب به سخن گشوده و اینگونه پرده بر میدارد از رازی سترگ که تمام مقام و منصبش ، پشت این راز نهفته است.

در همین دکان کوچک مشغول بافندگی بودم. در مقابل دکان، عمارت شخصی دولتی بود و ستمکار و سربازی از آن عمارت محافظت می کرد. روزی سرباز آمد درب دکان و گفت: شما برای خودت از کجا غذا تهیه می کنی؟ گفتم: زن و فرزندی ندارم. سالی صد من جو خریده ، آرد کرده و نان می پزم. سرباز گفت: من در خانه این ظالم نگهبانم و خوش ندارم از مال این شخص لقمه ای از گلویم پایین رود. گفت: ای پیرمرد: می توانی همانگونه که برای خود نان می پزی برای من هم روزی دو قرص نان تهیه کنی؟

من پذیرفتم و ازآن پس، سرباز هر روز می آمد و دو قرص نانش را برمی داشت و می رفت.

 

سرباز و پرواز

یک روز هرچه ماندم از سرباز خبری نشد. نگران شدم. هیچ وقت این همه تاخیر نداشت. رفتم تا علت نیامدنش را بدانم که خبر دادند ، بیمار است . رفتم مسجد و دیدم بدحال افتاده است روی زمین. خواستم  بروم و برایش دکتر و دوا بیاورم. آرام لب باز کرد و گفت : نیازی به دارو نیست پیرمرد. من امشب رفتنی ام. نیمه های شب می آیند درب دکانت و تو را خبر می دهند از رفتن من. پس در آن موعد هرچه گفتند عمل کن و در ضمن مابقی آردها هم که برایم خریده بودی برای خودت.هرچه اصرار کردم که شب را کنارش بمانم، نگذاشت و من متحیر برگشتم دکان. متحیر از آنچه دیده و شنیده بودم.

 

روی شانه عشق

نیمی از شب گذشته بود که صدای درب دکان به انتظارم پایان داد. محمد علی! بیا بیرون ». از دکان زدم بیرون و با شتاب به همراه مردی که نمی شناختمش راهی مسجد شدم.

سرباز آسمانی شده بود و دو نفر هم کنار پیکرش ایستاده بودند. گفتند: کمک کن پیکرش را ببریم کنار رودخانه. اطاعت کردم. آن دو نفر مشغول شدند به غسل دادن پیکر سرباز و کفن کردند و بر پیکرش نماز خواندند و آنگاه پیکر را آوردیم و توی مسجد به خاک سپردیم و حکایت آن سرباز همانجا  خاتمه یافت.

 

دعوتنامه

چند شب بعد از آن اتفاق عجیب که هنوز  خود متحیر آن بودم، درب دکان را زدند. صدایی گفت : بیا بیرون». آمدم بیرون. گفت : آقا تو را طلبیده است با من بیا». بدون اینکه حرفی بزنم، اطاعت کرده و با او راه افتادم. با هر گام که بر می داشتم بر تحیرم بیشتر افزوده می شد. خصوص آن هنگام که دیدم با آنکه روزهای آخر ماه بود و اصلا ماه در آسمان دیده نمی شد،  صحرا غرق مهتاب بود و زمین، سبزتر و خرم تر از همیشه جلوه می کرد.

 

و اما وصال . . .

غرق در تفکر و تعجب راه می پیمودم. از دور چندین نفر را دیدم که دور هم نشسته اند و یک نفرهم خدمت آنان ایستاده است. از بین آنان که نشسته بودند یک نفر در نظرم با عظمت تر از همه می نمودو جلیل تر به نظر می رسید به گونه ای که هول و هراس تمامی وجودم را فراگرفت بود و بدنم شروع کرد به لرزیدن و دانستم که ایشان صاحب عصر و زمان حضرت بقیه الله هستند.

مردی که همراهم بود گفت: قدری جلوتر بیا».  چند قدم برداشتم. آن نفر که ایستاده بود گفت:باز هم جلوتر بیا. نترس» و باز هم دوباره چند قدم برداشتم.

 

حکم انتصاب

حضرت بقیه الله به یکی از آنان فرمود : منصب سرباز را به او بده» و رو کرد به سمت من و فرمود: بخاطر خدمتی که به شیعه ما نمودی، می خواهیم منصب سرباز را به تو بدهیم »

خدمت آقا عرض کردم: آقا من کاسب هستم. بافندگی می کنم.مرا چه به سربازی؟» آخر گمان می کردم که قصد دارد مرا بجای همان سرباز مرحوم که نگهبان عمارت بود بگمارد.

آقا لبخندی روی لبهایش شکفت و دوباره فرمود:مقام و منصب سرباز را می خواهیم به تو بدهیم» و من باز هم حرف قبلم را تکرار کردم که آقا جان! مرا چه به سربازی ؟

باز فرمودند : نمی خواهیم سربازی کنی. منصب او را به تو می دهیم»

 

پیر سرباز

پس از این گفتگوها با قلب عالم امکان بازگشتم به سمت دکان. کل وجودم حیرت بود و از طرفی هم سرمست از دیدار یار.  در بازگشت  هوا کاملا تاریک بود  و از آن همه روشنی و سبزی و خرمی خبری نبود.

و از آن شب به بعد دستورات قطب عالم امکان به من می رسد و از جمله دستورات آن حضرت همین پیغام بود که رواگشتن حاجت تو را به تو خبر بدهم

منبع : الف دزفول

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها