جولائیان



قرارگاه انصارالمهدی دزفول دزفول به مناسبت ولادت حضرت علی (ع) و عید نوروز، طبق سنت هر ساله با همکاری مجموعه های فرهنگی دزفول اقدام به کمک به خانواده های نیازمند می کند.

کمک ها شامل کیف و البسه، مواد غذایی، لوازم منزل، کمک هزینه و . می باشند.


دزفول افرادی چون ستارگان تابان داشته ، مردانی عارف و مقدس و زاهد متقّی مانند سید کاشف و مولا علیخان قاری و حاج شیخ سلیمان و سید محمد علی نجفی و   محمد علی جولا و مانند اینان هم تربیت کرده است .

شما اگر در این مطلبی که از نظرتان می‏گذرد دقت و تأملی فرمائید به بلندی و علّو درجه‏ ی ملا محمد علی جولای دزفولی پی‏خواهید برد . او داستانی دارد که در بیست و چهار سال قبل ، در دزفول از ثقاب یدانشمندان آن شهر شنیده‏ام و بعد در کتاب الشمس الطالعه » و کتاب شرح زندگی شیخ انصاری » دیده‏ ام ، آنها نقل می‏کرده ‏اند : آقای حاج  محمد حسین تبریزی » که از تجّار محترم تبریز بوده و فرزندی نداشته و آنچه از وسایل مادّی از قبیل دارو و دوا برایش ممکن بوده استفاده کرده و بازهم دارای فرزندی نشده می‏گوید : من به نجف اشرف مشرّف شدم و برای قضاء حاجتم به مسجد سهله رفتم و متوسل به امام زمان » علیه السلام گردیدم ، شب در عالم مکاشفه دیدم، که آقای بزرگواری به من فرمودند :

برو دزفول نزد محمدعلی جولاگر » ( بافنده) تا حاجتت برآورده شود . من به دزفول رفتم و از آدرس آن شخص تحقیق کردم ، به من او را نشان دادند وقتی او را دیدم ، از او خوشم آمد زیرا او مرد فقیر روشن ضمیری بود ، مغازه‏ی کوچکی داشت و مشغول کرباس بافی بود. به او سلام کردم ، او گفت : علیک السّلام آقای حاج محمدحسین حاجتت برآورده شد ، من از آنکه هم اسم مرا می‏دانست و هم گفت : حاجتت برآورده شده تعجب کردم و از او تقاضا نمودم ، که شب را خدمتش بمانم.

گفت : مانعی ندارد .

من وارد دکان کوچک او شدم ، موقع مغرب ، اذان گفت و نماز مغرب و عشا را با هم خواندیم ، مختصری که از شب گذشت ، سفره‏ای را پهن کرد، مقداری نان جو در آن سفره بود و مقداری هم ماست آورد ، با هم شام خوردیم .

من و او همانجا خوابیدیم ، صبح برخاست و نماز صبح را خواندیم و مختصری تعقیب خواند و دوباره مشغول کرباس بافی خود شد .

به او گفتم : من که خدمت شما رسیده‏ام دو مقصد داشتم یکی را فرمودید که برآورده شد ، دومی این است که شما چه عملی انجام داده‏اید ، که به این مقام رسیده‏اید؟

امام (علیه السلام) » مرا به شما حواله می‏دهد !!

از اسم و لقب من اطّلاع دارید !!

گفت : ای‌ آقا ، این چه سؤالی است که می‏کنی؟! حاجتت برآورده شده ، راهت را بگیر و برو.

گفتم : من میهمان شمایم و باید میهمان را اکرام کنی ، من تقاضایم این است که شرح حال خودت را برایم بگویی و بدان تا آن را نگویی نخواهم رفت.

گفت : من در همین محل مشغول همین کسب بودم ، در مقابل این دکان یک نفر از اعضای دولت بود ، او بسیار مرد ستمگری بود .

سربازی از او و خانه اش نگهداری می‌کرد ، یک روز آن سرباز نزد من آمد و گفت : شما برای خودتان از کجا غذا تهیه می‌کنید؟

من به او گفتم : سالی صد من جو و گندم می‌‌خرم ، آرد می‌کنم ، و نان می‌پزم و می‌خورم ، زن و فرزندی هم ندارم .

گفت : من در اینجا مستحفظم و دوست ندارم ، از غذای این ظالم که حرام است بخورم ، اگر برای تو مانعی ندارد صد من جو هم برای من تهیه کن و روزی دو قرص نان برای من درست کن ، متشکر خواهم بود.

من قبول کردم و هر روز دو عدد نان خود را از من می‌گرفت  و می‌رفت ، یک روز که نان را تهیه کرده بودم و منتظرش بودم از موعد مقرر گذشت ولی او نیامد . رفتم و از احوالش جویا شدم . گفتند : مریض است ! به عیادتش رفتم، از او خواستم اجازه دهد ، برایش طبیب ببرم . گفت : لازم نیست من باید  امشب بمیرم نصفه های شب وقتی من مُردم کسی می‌آید و به تو خبر مرگم را می‌دهد ، تو بیا اینجا و هر چه به تو دستور دادند عمل کن و بقیه آرد هم مال تو باشد ، من خواستم شب در کنارش بمانم ، به من اجازه نداد ، من به دکان آمدم .

 نصفه های شب متوجه شدم ، که کسی در دکانم را می‌زند و می‌گوید : محمد علی بیا بیرون ، من بیرون آمدم ، مردی را دیدم که او را نمی‌شناختم ، با هم به مسجد رفتیم دیدم ، آن سرباز از دنیا رفته و جنازه ‌اش آنجا است دو نفر کنار جنازه‌اش ایستاده‌اند.

به من گفتند : بیا کمک کن ، تا جنازه او را به طرف رودخانه ببریم و غسل دهیم . بالاخره او را به کنار رودخانه بردیم و غسل دادیم و کفن کردیم و نماز بر او گذاردیم و آوردیم کنار مسجد دفن کردیم .

سپس من به دکان برگشتم . چند شب بعد ، باز در دکان را زدند ، من از دکان بیرون آمدم دیدم ، یک نفر آمده و می‌گوید : آقا تو را می‌خواهند با من بیا تا به خدمتش برسیم ! من اطاعت کردم و با او رفتم ، به بیابانی رسیدیم که فوق العاده روشن بود مثل شبهای چهاردهم ماه با اینکه آخر ماه بود و من از این جهت تعجب می‌کردم . پس از چند لحظه ، به صحرای لور (که شمال دزفول واقع شده) رسیدیم ، از دور چند نفر را دیدم که دور هم نشسته‌اند و یک نفر هم خدمت آنها ایستاده است ، در میان آنهایی که نشسته بودند یک نفر خیلی با عظمت بود ، من دانستم که او حضرت صاحب امان(عج) » است ترس و هول عجیبی مرا گرفته بود و بدنم می‌لرزید . مردی که به دنبال من آمده بود ، گفت : قدری جلوتر برو ، من جلوتر رفتم و بعد ایستادم . آن کس که خدمت آقایان ایستاده بود ، به من گفت جلوتر بیا نترس من باز مقداری جلوتر رفتم .

حضرت بقیه الله  (عجل الله تعالی فرجه الشریف) » به یکی از آن افراد فرمودند : منصب سرباز را به خاطر خدمتی که به شیعه‏ی ما کرده به او بده .

عرض کردم : من کاسب و بافنده‏ام چگونه می‏توانم سرباز باشم (خیال می‏کردم مرا به جای سرباز مرحوم می‏خواهند نگهبان منزل آن مرد کنند )

آقا با تبسّمی فرمودند : ما می‏خواهیم منصب او را به تو بدهیم ، من هم باز حرف خودم را تکرار کردم .

باز فرمودند : ما می‏خواهیم مقام سرباز مرحوم را به تو بدهیم نه آنکه سرباز باشی برو و تو به جای او خواهی بود.

من تنها برگشتم ، ولی در مراجعت هوا خیلی تاریک بود و بحمدالله از آن شب تا به حال دستورات مولایم حضرت صاحب امان(عج) » به من می‏رسد و با آن حضرت ارتباط دارم که منجمله همین جریان تو بود که به من گفته بودند1 .

                             

  1 . تشرف ملا محمد علی جولای دزفولی در کتاب های زیر نقل شده است :

کتاب شخصیت شیخ انصاری تألیف آیت الله حاج شیخ مرتضی انصاری نوادة  شیخ اعظم از صفحة 52 الی 55

کتاب ملاقات با امام زمان (عج) تألیف حاج سیّد حسن ابطحی ، صفحه 275 تا 280

کتاب برکات حضرت ولی عصر (عج)- تألیف آقای سید جواد معلم


شرح حال سرباز گمنام امام زمان(عج)  و ملامحمدعلی جولای دزفولی

 

                راه توسل

حاج محمد حسین» که دیگر از دارو و درمان خسته شده است و به هر دری زده است تا خداوند به او کودکی عنایت کند، دلشکسته راه نجف را پیش می گیرد. راه پر فراز و نشیب تبریز تا نجف را طی کرده و یک راست می رود مسجد سهله و متوسل می شود به آقای غایب از نظر.

شبی توی عالم خواب و بیداری آقای بزرگواری به او می فرماید: رسیدنت به آرزویی که در دل داری یک راه دارد و آن این است که بروی دزفول و سراغ مردی را بگیری به نام محمدعلی جولای دزفولی».

 

                بار سفر

حاج محد حسین تبریزی» با اینکه از تجار و ثروتمندان تبریز است اما تا کنون نامی از دزفول نشنیده است . پس از پرس و جو راه دزفول را درپیش گرفته و در دزفول جویای محمدعلی جولا» می شود. پس از پرس و جو از احوال وی متوجه می شود که او یک بافنده» است و از فقراست و اینکه چرا چنین شخص ثروتمندی با چنین وضع و لباس هایی سراغ از جولا می گیرد ، جای تعجب می شود.

 

                اولین دیدار

حاج محمد حسین » روانه می شود و پیرمردی را می بیند با لباسی از کرباس که در مغازه ای محقر مشغول بافتن است. سلام می کند و پیرمرد با دیدن حاج محمد حسین سرش را آرام بالا می آورد و بدون هیچ مقدمه ای می گوید : علیکم السلام حاج محمد حسین ! حاجت شما روا شد». تاجر که انگشت حیرت به دهان گرفته است که پیرمرد نامش را از کجا دانست، اجازه می خواهد که شب را در جوار پیرمرد بماند.

 

شب عاشقان بی دل

نزدیک غروب است و تاجر نماز مغرب و عشایش را با پیرمرد جولا اقامه می کند  و تاجری که عادت به غذاهای رنگین دارد، شب را میهمان سفره ای می شود که جز کاسه ای ماست و چند تکه نان جو چیزی در آن نیست. شب را توی همان یک گل جا ، توی مغازه می خوابند و صبح پیرمرد پس از نماز صبح و اندکی تعقیبات دوباره مشغول می شود به کرباس بافتن.

 

دومین حاجت

حاج محمد حسین» رو می کند سمت پیرمرد و می پرسد :  اولین حاجتم را که بشارت اجابت دادی و اما حاجت دیگری دارم . اینکه تو با انجام دادن کدامین عمل، به چنین جایگاهی رسیده ای که مرا از نجف به تو حواله کرده اند»؟

پیرمرد همانطور که دارد کرباس می بافد، می گوید: تو حاجتی داشتی که برآورده گردید. دیگر چه جای این سوال است برادر؟ راه سفر در پیش گیر و برگرد به شهر و دیارت.»

مرد تاجر کوتاه نمی آید و می گوید: ای پیرمرد جولا، من بر تو میهمانم و حق میهمان بر میزبان این است که اکرام کند، حبیب خدا را.  به رسم اکرام باید سوالم را پاسخ دهی.

 

راز پنهان

پیرمرد در مقابل سخن تاجر تبریزی لب به سخن گشوده و اینگونه پرده بر میدارد از رازی سترگ که تمام مقام و منصبش ، پشت این راز نهفته است.

در همین دکان کوچک مشغول بافندگی بودم. در مقابل دکان، عمارت شخصی دولتی بود و ستمکار و سربازی از آن عمارت محافظت می کرد. روزی سرباز آمد درب دکان و گفت: شما برای خودت از کجا غذا تهیه می کنی؟ گفتم: زن و فرزندی ندارم. سالی صد من جو خریده ، آرد کرده و نان می پزم. سرباز گفت: من در خانه این ظالم نگهبانم و خوش ندارم از مال این شخص لقمه ای از گلویم پایین رود. گفت: ای پیرمرد: می توانی همانگونه که برای خود نان می پزی برای من هم روزی دو قرص نان تهیه کنی؟

من پذیرفتم و ازآن پس، سرباز هر روز می آمد و دو قرص نانش را برمی داشت و می رفت.

 

سرباز و پرواز

یک روز هرچه ماندم از سرباز خبری نشد. نگران شدم. هیچ وقت این همه تاخیر نداشت. رفتم تا علت نیامدنش را بدانم که خبر دادند ، بیمار است . رفتم مسجد و دیدم بدحال افتاده است روی زمین. خواستم  بروم و برایش دکتر و دوا بیاورم. آرام لب باز کرد و گفت : نیازی به دارو نیست پیرمرد. من امشب رفتنی ام. نیمه های شب می آیند درب دکانت و تو را خبر می دهند از رفتن من. پس در آن موعد هرچه گفتند عمل کن و در ضمن مابقی آردها هم که برایم خریده بودی برای خودت.هرچه اصرار کردم که شب را کنارش بمانم، نگذاشت و من متحیر برگشتم دکان. متحیر از آنچه دیده و شنیده بودم.

 

روی شانه عشق

نیمی از شب گذشته بود که صدای درب دکان به انتظارم پایان داد. محمد علی! بیا بیرون ». از دکان زدم بیرون و با شتاب به همراه مردی که نمی شناختمش راهی مسجد شدم.

سرباز آسمانی شده بود و دو نفر هم کنار پیکرش ایستاده بودند. گفتند: کمک کن پیکرش را ببریم کنار رودخانه. اطاعت کردم. آن دو نفر مشغول شدند به غسل دادن پیکر سرباز و کفن کردند و بر پیکرش نماز خواندند و آنگاه پیکر را آوردیم و توی مسجد به خاک سپردیم و حکایت آن سرباز همانجا  خاتمه یافت.

 

دعوتنامه

چند شب بعد از آن اتفاق عجیب که هنوز  خود متحیر آن بودم، درب دکان را زدند. صدایی گفت : بیا بیرون». آمدم بیرون. گفت : آقا تو را طلبیده است با من بیا». بدون اینکه حرفی بزنم، اطاعت کرده و با او راه افتادم. با هر گام که بر می داشتم بر تحیرم بیشتر افزوده می شد. خصوص آن هنگام که دیدم با آنکه روزهای آخر ماه بود و اصلا ماه در آسمان دیده نمی شد،  صحرا غرق مهتاب بود و زمین، سبزتر و خرم تر از همیشه جلوه می کرد.

 

و اما وصال . . .

غرق در تفکر و تعجب راه می پیمودم. از دور چندین نفر را دیدم که دور هم نشسته اند و یک نفرهم خدمت آنان ایستاده است. از بین آنان که نشسته بودند یک نفر در نظرم با عظمت تر از همه می نمودو جلیل تر به نظر می رسید به گونه ای که هول و هراس تمامی وجودم را فراگرفت بود و بدنم شروع کرد به لرزیدن و دانستم که ایشان صاحب عصر و زمان حضرت بقیه الله هستند.

مردی که همراهم بود گفت: قدری جلوتر بیا».  چند قدم برداشتم. آن نفر که ایستاده بود گفت:باز هم جلوتر بیا. نترس» و باز هم دوباره چند قدم برداشتم.

 

حکم انتصاب

حضرت بقیه الله به یکی از آنان فرمود : منصب سرباز را به او بده» و رو کرد به سمت من و فرمود: بخاطر خدمتی که به شیعه ما نمودی، می خواهیم منصب سرباز را به تو بدهیم »

خدمت آقا عرض کردم: آقا من کاسب هستم. بافندگی می کنم.مرا چه به سربازی؟» آخر گمان می کردم که قصد دارد مرا بجای همان سرباز مرحوم که نگهبان عمارت بود بگمارد.

آقا لبخندی روی لبهایش شکفت و دوباره فرمود:مقام و منصب سرباز را می خواهیم به تو بدهیم» و من باز هم حرف قبلم را تکرار کردم که آقا جان! مرا چه به سربازی ؟

باز فرمودند : نمی خواهیم سربازی کنی. منصب او را به تو می دهیم»

 

پیر سرباز

پس از این گفتگوها با قلب عالم امکان بازگشتم به سمت دکان. کل وجودم حیرت بود و از طرفی هم سرمست از دیدار یار.  در بازگشت  هوا کاملا تاریک بود  و از آن همه روشنی و سبزی و خرمی خبری نبود.

و از آن شب به بعد دستورات قطب عالم امکان به من می رسد و از جمله دستورات آن حضرت همین پیغام بود که رواگشتن حاجت تو را به تو خبر بدهم

منبع : الف دزفول

 


الحمد الله الذی هدینا لهذا و ماکنا لنهتدی لولا ان هدینا الله 43 اعراف»

اَللَّهمَّ مالک الملک تؤتی الملک من تشاء و تنزع الملک ممّن تشاء و تعزّ من تشاء و تذل تشاء بیدک الخیر انک علی کلّ شیئ قدیر 26 عمران»

رب اعوذ بک من همزات  الشیطان * و اعوذبک رب ان یحضرون 98 97 مؤمنون »

و ما اترء نفسی انّاالنفس لا ماره بالسّوء الا ما رحم ربّی  53 یوسف »

 ربنا لا تزع قلوبنا بعد اذا هدیتنا وهب لنا من لدنک رحمه انک انت الوهاب. (آل‌عمران 8)

حمد و سپای خداوندی را ست که ما را بر سبیل سعادت و کمال و انسانیت هدایت نمود و پایدارمان ساخت باشد که به نظر لطف و عنایت او ثابت و استوار بمانیم‌. انشاءالله

درود و صلوات بی حد و حصر بر جمیع انبیاء و مرسلین سیّنا خاتمهم و افضلهم محمّد بن عبدالله صلی الله علیه واله و براو صیاء و اولیاء گرامیش ، خصوصاَ بقیت الله فی الارفین حجه بن الحسن العکسری روحی و ارواح العالمین لتراب مقدمه فناء »

درود و آفرین بر پویندگان طریق ولایت علوی و رسالت خونین عاشورای حسینی و فقه جعفری و شهیدان گلگون کفن طریق کربلای حسین بن علی علیه السلام  و طلب مغفرت و آمرزش و ارتقاء مقام قرب و رحمت برای این صدیقان ولایت و طول عمر با برکت و پاینده برای امام خمینی و رزمندگان جان بکف عشق حسین جبهه حق علیه باطل جمهوری اسلامی ایران  انشاءالله .  آنچه سبب گشت تا چند اموری را که بر بندة حقیر و ناچیز و مملوک درگاه ایزد متعال بر صحیفة نوشتار نگارین سازم و حقیقتها ئی را که به منصه ظهور رسیده است بر نویسم چیزی جز به توجه حق و تفضل و لطف امام عصر عج الله تعالی فرجه نبوده است . باشد که چند گفتار و چند سطر نوشتار سبب ثبات قلوب و اطمینان دلها و پایداری بر طریق حق و امیدواری به عنایات باری تعالی و همت و کوشش برای تعالی بخشیدن و برقراری دین حق بر دلها باشد که به قول گفتار عظیم الهی   جاء الحق من ربک فلا تلونن من المترین »

و زدودن هرگونه شک و تردید و شبهه از ضمایر حقیقت طلب و کنار زدن حجابها و گرد و غبارهای اوهام و پندارهای ما.

انشاء الله

اما هدف از اینکه این مسائل را مشتاق به نگارشتن باشم این بود که این امور را از بیم اینکه ریا نباشد ، یا سبب دری برای غلفت و مشغول شدن به خود یا جلوگیری از عجب و فخر فروشی نباشد، قصد نداشتم برکاغذ به مرحله دیدار سازم، امّا در این حین کسی مرا سر زنش نمود و توبیخ کرد که اگر ننوسی ظلم به آیندگان نموده‌ای. با توجه باین تشر باز با خود گفتم: تا امام زمان عج الله‌فرجه که مورد عنایت او گشته‌ام تأیید نفرماید آشکار نمی‌سازم. تا اینکه آن کسی که از برای من واسطه گشته برای سید من ، و سلطان نصیر است گفت: که برگوی و بر صحیفه نگاره دار تا سبب خیرات و برکات گردد و تا زمانیکه دیگران از آن بهره‌مند گردند برای تو خیرات و برکات در لوح الهی نگارش سازند . و این توصیه در تاریخ 7/ 7/ 1366 بعد از نماز مغرب وعشاء در مسجد و در روضه حضرت اباعبدالله الحسین علیه اسلام بر من امر می‌گردید.

 باشد که ذخیرة خیری برای پدر و مادر عزیز و گرانقدر که خدایشان اجرشان دهد و بعضی از دوستان گرانمایه و صدیق شفیق گردد وطلب مغفرت و ارتقاء قرب به حضرت حق گردد برای شهیدان طریق ولایت و امامت. انشاءالله سزاوار و شایسته می‌باشد قبل از اینکه به نگارش این جریانات بپردازم عوامل و اسبابی را که به وجود آمدن این حالات را سبب گشت را بر نویسم بعد از اینکه بعد از عملیات والفجر 8 در تاریخ 15/3/65 پایانی خویش را گرفتم وبرای درس خواندن به شهر آمدم براثر مسائلی که گذشت و پیش آمد یک روز یکی از برادران عزیز که خداوند متعال انشاءالله جزای خیرش عنایت فرماید منزل ما آمد و بعد از گفتگوها و سخنانی که بین طرفین رد و بدل گشت او به من خطر شرک و دخول اغیار را در طریق الهی را گوشزد نمود و مرا بر حذر داشت از اینکه دچار شرک و شخص نگری گردم، و همین امر تا مدتها در گوش دلم صلا در می‌داد و بانگ وحشت زا می‌زد و همانند نهیبی ترسناک مرا به لرزه وا می‌داشت تا اینکه بخود آمده و خوشی خویش را باز یافتم و دردرون خویش خروش و جنبشی ویران ساز و دگرگونی و انقلابی بنیان کن ایجاد کردم وهمت و هم خویش را بر آن داشتم تا اینکه هر چه استطاعت و توان دارم هر چه بیشتر اساس شرک را در حیات و مات و کار و طاعت و عبادت و خواب و بیداری خود راه ندهم و برچینم وهر چه افزونتر اموری را که سبب این مرض بزرگ می‌گردد از آن کناره گیرم و عواملی را که سبب خلوص بیشتر می‌گردد دستاویز خویش سازم. و برای این منظور بهترین حبل و رسیمان محکم را قرآن قرار دادم که خودش گفته وحبل الله المتین و امام متقین حضرت علی علیه السلام می‌فرماید: شفای دردهای خویش را از قرآن بخواهید و در گرفتاریهای خویش از آن یاری جوئید ، زیرا دوای بزرگترین دردها در قرآن است و آن درد کفر و نفاق و تباهی و گمراهی است پس بوسیلة آن از درگاه خدا سؤال کنید و با دوست داشتن آن بخدا روی آورید و بوسیلة آن از خلق خدا چیزی نخواهید که تنها چیزی که بندگان بوسیله آن بر خدا تقرب جویند قرآن است و بدانید که قرآن شناعت کننده‌ای است که شفاعت آن پذیرفته می‌شود و گوینده‌ای است راستگو که گفتارش را باور می‌کنند ، در روز قیامت قرآن هر که راشفاعت کند شفاعتش پذیرفته می‌شود و هر که را قرآن روز قیامت زشت بداند گفتارش به زبان او تصدیق می‌شود. خ 175/ ج البلاغه فیض» اموری که بر من گذشت از این دوره آغاز می‌گردد.

عنایت شهید»

بسم الله الرحمن الرحیم ، الحمد الله رب العالمین وصلی الله علی محمد واله الطاهرین » مدتها بود که سرگردان وحیران دنبال اموری بودم که به آنها دست یازم و طریق صحیح برای کسی کمال را بیابم و در آن مسیر حرکت نمایم و همین ای سبب گشت که روزی بیاد شهید بزرگوار و فاتح بدر خونین سال 64

حمیدرضا عظیمی بطور عجیبی خاطرم را برای خودش گرفته بود و در وجودم حضور پیدا کرده بود . از این فرصت استفاده کرده و او را برای رسیدن به مقصود خویش وسیله و دستاویزی قرار دادم تا به آنجا برسم و از او مطلب یاری و کمک خواستم در هر وقت که فراعتی و خلوتی ایجاد می‌گشت او را زیر سوال می‌برم و آماج خویش را بسوی او روانه می‌ساختم که شماها رفتید و مرا اینجا گذشتید. پس حالا که رفته‌اید و درمأمن الهی و در باغستان رحمت ربوی منزل گزیده‌اید ما را به حال خود واگذارید و راهنمایمان باشید و هر وقت که بر سر مزارش می‌رفتم دگربار یاد روزگارانی که با هم همنشین و هم گفتار بودیم یاد می‌آوردم و او را مورد خطاب قرار می‌دادم که: تنها در روزگاران دنیا دوست بودید آیا این شرط دوستی و وفا است . آیا این شرط غیرت و مردانگی است ،آیا ائمه اینگونه با شیعیانشان معامله نمودند و از این سخنان و از سر مزارش بلند نمی‌شدم تا آنکه آن شورو التهاب سوک و دردآور درونیم فرو می‌نشست و سکینه و آرامش جایگزین آن می‌شد. روزگاران و دورانی را با این احوال بسر بردم و همانند دیوانگان از این کوی و بر زن بآن دیر و مکان پناه می‌بردم تا اینکه یک شب او را در خواب دیدم . همین مسئله را با در میان گذاستم ، شما رفتید و فیض وکمال و قربت را نصیب و بهرة خوایش ساختید و حجابها از جلو دیدگان شما کنار زده شد و حقایق برای شما نمایان شد اما ، ما را تنها گذاشتید ، حالا چه باید کرد و چگونه باید رفتار نمود . او به من گفت: نگاه این لوح کن ، لوح زرین خیلی نورانی بود و انور از آن ساطع می‌گشت ، بر روی آن اموری حکاکی و نگارش گشته بود که بر اثر ساطع گشتن و نور آن هر چه سعی نمودم که آن جملات را بخوانم نتوانستم و چشمهایم از شدت نور افشانی آن تاریک و بسته می‌شد . به حمیدرضا گفتم که: نمی‌تو‌انم بر اثر نور افشانی آن آنرا بخوانم داد به من گفت: خیلی روشن و راضح است و گویا . ولی در جواب او گفتم قادر به خواندن آن نیستم ، و این جریان چند بار تکرار گردید و نتوانستم نوشته های حک شده بر روی لوح زریّن را بخوانم . تا بعد از گذشت مدت زمان کوتاهی به او گفتم آیا این نوشتار حک شده همان حکمت 79 نهج‌البلاغه نیست او خندید و گفت: چرا ، این هم مثل همان حکمت می‌باشد . اینکه حکمت ، حکمت 79 نهج البلاغه فیض الاسلام : او صیکم بخمسٍ لوضربتم الیها اباط الابل لکانت لذلک اهلا لا یرجون احد منکم الا ربه ، و لا نحافن الا ذنبه ،

و لا یستحین احد منکم اذا سئل عما لا یعکم ان یقول لا اعلم و لا یستحین احد اذا لم یعلم الشیر ان یتعلمه، و علیکم بالصبر فان الصبر من الایمان کالراس من الجسد ،

 و لاخیر فی جسد لارانس معه و لا فی ایمان لا صبرمعه .          

قرآن بخوانید»

در محرم سال 1265 بعد از دورانی که بر من سپری گشت ، با نشست و بر خاستها با این و آن ، با سخن گفتنها و گفتگو کردنها با این و آن که داشتم متوجه گردیدم که بعضیها توجه آنچنانی به قرآن نمی‌کنند و هر کس به گونه‌ای با قرآن معامله می‌نماید و هر کس از دید خود با امور مواجه گشته  و عکس العمل از خودنشان می‌دهد. دیدم آنچنان که می‌باید به قرآن توجه شود و تأمل نیز ، همچنین بهره برداریها و سودگیریها که می‌باید صورت گیرد تا مسیر عمل نمودن‌ها اندیشه کردنها و اظهار نظرها مؤثر افتد نمی‌شود  هر کس نسبت به اعمالی که از خود بروز می‌دهد راضی است و به همین علمی که کسب نموده بسنده کرده است . همین امر مرا رنج می داد ، چون می‌دیدم با چنین اندیشه و طرز تفکری چه اموری که به فساد کشیده نشده است ، چه پیوندها که گسسته نگشته است ، چه همتها که به سستی نگرائیده است ، چه بی‌تفاوتیها و بیگانگیها که در اعماق جانها بوجود نیامده است ،چه گناهان و خطا کاریها و مفسدهها که شایع نگردیده است ، چه حجابها و ظلمتها که جلو دیدگان ضمیر و فطرت را نپوشانیده است چه ظلمتها و قساوتها و پرده نیفکنده و چه غبارها و خاشاک معاصی که بر دلها ننشسته است ، همین امور سبب گردید تا دگربار آن اندوهها و اسفها از این جهالتها و نادانیها و قساوتها و پرده‌ها و مهرها که بر قلبها چیره نگشته و نزده است . تا در تاریکی از روزها ی محرم استغاثه خویش را به ساحت مقدس امام عصرسلام الله علیه»  برده چرا که در احادیث آمده است .

   هر کس شکایتی را نزد مؤمنی برد همانند آنست که نزد خدا بوده باشد و هر که ناراحتی و شکایتی را پیش کافر و شخص نابابی برد همانند آنست که شکایت خدا را پیش او برده باشد » عقدة درونی خویش را برای او به زبان دل بازگو نموده و طلب استعانت و یاری از او خوستم و گفتم من می‌خواهم شیعة شما باشم تا از انحرافات و کجرویها در امان باشم و از ظلمتها و کوردلیها و قساوتها رهایی یابم آن بزرگوار و عزیز سوز درونی ما را اجابت نمودند . قرآن جلو روی من بود آنرا گشوده بعد از باز نمودن قرآن همان چیزی را که می‌خواستم نشانم داد و گفت : اینگونه باشید و این رویه و روش را در پیش دارید و آن را محکم بگیرید و سستی نکنید تا به کمال برسید و از هرگونه شرکها و نفاقها و ظلمتها و جهالتها و نابخردیها  رهائی یابید. تا زنگار گناهان از قلبها زدوده گردد و قساوتها از دلها  رخت بر بندد و چشمها بینا ، گوشها شنوا و دلها متذکر و متنبه و هوشیار شود و از انحرافها و فسادها و نادانیها و مهر بر دلها خوردن و پرده بر گوشها زدن در امان باشید .

    چراغ ایمان و هدایت و تقوا پیش رویتان باشد و از هرگونه شبه‌ها و تردیدها و کجرویها رهانیده گردد . و آن آیه آخر سورة مزمل می‌باشد: 20 المزمل »

دیدار یار »

مهمترین و ارجمندترین و بهترین  اتفاق که شاید خویش آنرا قابل وصف نمی‌دانم بلکه نظر رحمت و کرامتی از جانب خداوند جل و علی و همچنین عنایت و توجهی از ناحیة ائمه اطهار سلام الله علیهم اجمعین می‌دانم جریانی است که بعد از عملیات کربلای 4 در سال 65 ه.ش برای من فقیر و گدای غنای مطلق افتاده و نیازمند محّبت اهلبیت پیش آمد .

 اول ریشة آنرا اشاره کنم بعد اصل جریان را نگارشتن کنم. در سال 63 در منطقة پاسگاه زید عراق بودیم مه از یکی از برادران شنیدم که یکی از دوستان از خصوصیات ایشان احتمام و توجه خاص داشتن به زیارت جامعة کبیره می‌باشد و این امر ذهن مرا تا مدتها بخویش مشغول ساخته بود که سر این زیارت چه می‌باشد؟ تا بعد از مدتی که پایانی گرفته و به شهر آمدم. در ایام ماه مبارک رمضان اعلام کردند که برنامة درس اخلاق آیت اله مشکینی توسط ارشاد اسلامی از طریق ویدئو در مسجد امام حسن عسکری علیه‌السلام دایر خواهد بود . برای کسب و دریافت روش صحیح اخلاق در رابطه با اخلاق فردی و اجتماعی برای استماع سخنان ایشان در آنجا حضور یافتم .

 بعد از چند روز از این برنامه گذشتن ، در یکی از جلسات ایشان در آخر بیانات گهربار آن مرد بزرگوار اشارهای به قسمتی از زیارت جامعه نمودند و توصیه و سفارش خاصی به خواندن آن نمودند. همین امر سبب گردید تا توجه نظری به زیارت جامعه نمایم . در این باره تصمیم گرفتم ، با توجه به اینکه گفته بودند که در طول هفته نامة اعمال شیعیان دوباره به حضرت ولی عصر روحی فداه عرضه می‌گردد ، برنامة خواندن زیارت جامعه را در شب سه شنبه که نیمه هفته می‌بود بخوانم . مدتهای مدیدی آنرا جهت توسل به خود حضرت خواندم و بعد از گذشت دورانی مقرر بدین شد که هر شب سه شنبه به نیت توسل و عرض ارادت به یکی از چهارده معصوم برگزارش سازم ، و این برنامه با توجه خاص و اهتمام وافر ادامه داشت تا بعد از عملیات کربلای 4 سال 65 . در آبادان کنار بیمارستان آیت اله طالقانی در آتش نشانی خرمشهر مستقر بودیم. در طول مدتی که در آنجا مستقر بودیم هرگاه و هر وقت فراغتی و خلوتی ایجاد می‌گشت هنگام قبل از اذان ظهر یا غروب آفتاب در جائی به تنهائی قدم می‌زدم و با پروردگار خویش را از و نیازی می‌کردم و اظهار عجز و فقر و فاقت می‌نمودم و دوا و شفای آن غمها و دردها را از او طلب می‌نمودم و همچنین بعضی از شبها هم در زیر آسمان سیاه و مملو از ستاره های درخشان و نورانی در همان سرد زمستان با امام خویش درد دل می‌کردم تا یک شب که شب سه شنبه بود با برادران دیده بانی توچخانه ل7 نشسته بودیم و با هم حرف و سخن بر زبان جاری می‌ساختیم و چای می‌نوشیدیم . بعد از مدتی جلوس و همنشینی برادران بر خاسته و هر کس اسباب خفتن را معیا نمود و خوابید . طبق قرار همیشه بلند شدم و رفتم وضو ساختم و آمدم بر روی پتویی که جهت خفتن افکنده بودم نشستم . از امام زمان سلام الله علیه عذر خواهی و ندامت و طلب عفو از تأخیر انجام زیارت را نمودم ، که ببخشید تا این وقت طولش دادم ، زیرا سزاوار نبود و از ادب بدور بود که با این برادران اینگونه رفتار نمایم و از میان جمعشان برخیزم بعد از این سخنان که با حضرت در میان گذشتم ، صد تکبیر مقدمة زیارت را گفتم یک لحظه احساس کردم چشمهایم بسته گردید و در حالت بیداری احساس کردم پرده‌ای کنار زده شد . در این احوال متوجه شدم که به حالت دوزانو در برابر آقا و سرور و مولای بزرگواری با قامتی رشیق و دیبائی لطیف و درخشان و بر تن در برابرش نشسته‌ام و تعدادی با لباس ساده نظامی که سه نفر سمت راست آن بزرگوار و سه نفر سمت چپ برگرد آن حضرت به حالت دوزانو نشسته بودند که آن سیّد جابل القدر به من خطاب نمود که: سیّد ناراحت نشو ، همین کسانی که تو با آنان همنشین می‌باشی من هم با تعدادی از ایشان همنشین می‌باشم ، بعد از گفتاری چند با آن عزیزجان متوجه شدم که سیّد ما و مولای ما و امام ما حضرت حجه بن الحسن العسکری روحی و ارواح العالمین لتراب مقدمه فدا است . بعد از چند لحظه دیدم پرده جلو آمد و چشمهایم باز گردید. با حالت تضرع و ابتهال و زاری و گریان در حالی که قابل وصف برایم نبود و در پوست خویش نمی‌گنجیدم زیارت جامعه را خواندم . بعد از آن شب تا مدتها این جریان اتفاقیه مرا به خودش مشغول ساخته بود ولی برای کسی آشکار نساختم چون می‌دانستم همانند گذشته‌ها ،با آن روبرو خواهند گشت و برخورد خواهند نمود . مدتها بعد از این برنامه که با شور و حال خودش اجرا شد . یک شب در جزیرة مینوی آبادان بودیم که برای یافتن جسد چند تن از برادران شهید که در عملیات کربلای 4 بجای مانده بودیم ، در آنجا آن شب را شب میعاد با حضرت بقّیه الله الا عظم روحی فداه نامگذاری می‌نمودم و بلطف عنایت حضرت حق و توبه حضرت صاحب الامر امیدوارم مستدام و پایدار باشد انشاء الله بعدها چند نفر از کسانی که آن شب آقا و سرور ما و نورچشمان پیامبر(ص) بر من گفت را شناختم . از خداوند متعال و نظر لطف ائمه هدی خواهانم که ما را بر طریق وصول به خودش پایدار سازد و روی دلمان و قلبمان را از خودش معرفی نسازد و ما هم اعراض از هدایت و راهنمائیها و کراماتش و تفضلاتش ننمائیم . انشاء الله . ربنا لا تزع قلوبنا بعد اذا هدیتنا وهب لنا من لدنک رحمه انک انت الوهاک »                

تفضلی دیگر ازحق

از جمله حالاتی که بر من به لطف و عنایت حضرت حق جل و علی و محبت و کرامت ائمه اطهار ارزانی شد جریانی است که ساعات اولیه روز سوم عملیات کربلای 5 سال65 بوقوع پیوست .طبق برنامه همیشه در هر عملیاتی، مغنای سیاهی بر دورگردن خویش می‌گذاشتم و شب عملیات همراه خویش می بردم و در طی مدت شب عملیات ذکری را مشخص می‌نمود که در تمام جریانات متذکر آن باشم تا اینکه سبب اطمینان قلب و توجه به خداوند رحمان گردد. در شب دوم عملیات بدر همیشه ذکر یاکریم یارب را که از مناجات حضرت امیرالمؤمنین  علیه السلام در دعای کمیل است می‌خواندم و می‌رفتم . در روز دوم عملیات بدر در سال 63 حدود ساعت 30/ 15 دقیقه بر اثر ترکش خمپاره مجروح گردیده و مجبور به انتقال به بعقب شدم ولی زمانیکه در قایق بر اثر خونریز ، ضعیف عارض من شده بود در کف قایق خوابیده بودم که دراین حالت که بودم همیشه ذکر می‌گفتم و دعا می‌خواندم که خدایا تَقَبَّل مِنَّا ، و همینطور بر زبانم ذکر جاری بود ، که در حین ذکر گفتن حالت خاصی به من دست داد که احساس می‌کردم که هیچ چیزی بجز خدا در درون من نیست . همین جریان که اتفاق افتاده بود سبب گردید که قبل از عملیات کربلای 5 سال 65 از خداوندمتعال در خواست نمایم که باردگر آن حالت را بر من افاضه سازد . تا اینکه شب سوم عملیات بهمراهی گردان سلمان که من بعنوان دیدبان مانوری همراه آنها بودیم آماده رزم با دشمن بعثی گردیدیم . پشت نوک کانال پرورش ماهی مستقر شدیم تا رمز عملیات گفته شود ، طبق برنامة مقرره در این عملیات مصمم بودم که همیشه صلوات و درود بر محمّد و آل اطهارش بفرستم . رمز عملیات گفته شد و وارد عمل شدیم بعد از مدتی درگیری مجبور به برگشت شدیم ، درحال برگشتن به پشت خاکریزی که برای خودروئی احداث شده بود برمی‌گشتم که در سینة خاکریزیک لحظه  متوجه شدم ، آر ؤ پی ، جی 7 تقریباً در یک متری من در خاکریز فرو نشست و عمل نمود که بعد از چند لحظه بسیار کوتاه درخود بعضی از اعضاء خود احساس سوزش شدید می نمودم.

در آن لحظه به خود گفتم نکند یکدفعه سست شوی و بمانی و همین امر سبب گردید که خود را به پشت خاکریز رساندم و مسیر رفته شده را برگشتم تا رسیدم به پشت نوک کانال پرورش ماهی .جائی که قبلاً مستقر بودیم . در آنجا به یکی از برادران مسئول گفتم که بر اثر جراحاتی که وارد شده مجبورم که به عقب بروم ، و ایشان گفتند  باشد . هر دو پایم و دست راستم ترکش خورده بود و خون زیادی رفته بود ولی مجبور بودم حدود چند کیلو متری را با آن وضع از کنار پرورش ماهی که آن موقع دو سیل بند آن آب بود و بصورت گل آلود در آمده بود پیاده بپیمایم ،در آن اوضاع که گلوله های توپ و کاتیوشا و مینی کاتیوشا در میان آب فرود می آمد و تیر بارهای دشمن بشدت فعالیت می‌کرد بر می‌‌‌گشتم .در آن اوضاع بود که دگر بار آن حالت که بعد از عملیات بدر برای من افاضه شده بود حاصل شد .

در آن مسیر طولانی با آن وضع مشقت بار و سخت همیشه ذکر می‌گفتم و دعا می‌خواندم و صلوات می‌فرستادم ، و به خود می‌گفتم سست نشوی و چیز زیادی از راه نمانده ، همین امر سبب گردید تا اینکه خود را به نفر بر فرماندهی رسانده و بایشان وضعیت خویش را اطلاع دادیم و ما را بوسیلة آمبولانس به ارژانس عقب انتقال دادند . لاحول و لا قوه الا باالله العلی العظیم

چه باید کرد ؟

چند زمانی از دیدار با جان جانان وقلب عالم امکان گذشت، جریان را برای یکی از برادران بازگو نمودم ، روی همین جریان یک شب به منزل یکی از دوستان جهت دیدار و زیارت ایشان رفتم بعد از سخنانی که میان ما رد وبدل گشت، ایشان به من گفت که می‌خواهم شعری را از یکی شعرا بخوانم گفتم:بفرما ایشان آن را برایم خواندند شعر این است:

شب که خورشید جهانتاب نهان از نظر است                        قطع این مرحله با نور مهر باید کرد

بعد از سخنی که دربارة این شعر گردید ایشان به من گفتند که از حضرت سؤال کنید که چه باید کرد؟ چگونه باید عمل نمود؟ وتکلیف ما چیست؟ من هم اجابت نمودم. آن شب ،شب سه شنبه بود طبق قرار،شب میعاد بود، به سبزقبا رفته، بعد از خواندن زیارت جامعه یک ختم صلوت مختصری بجای گزاردم ، بعد از این، آن حضرت را به پهلوی شکسته وبازوی کبود گشته وسقط محسن زهرای بتول سلام‌اعلیها، وقت وداع حضرت زینب با امام حسین(ع) هنگامیکه عازم رزم بود و آخرین دیدار از خیمه‌ها،خواهر،برادر را صدا زد که ای نور دیدة مادر و ای جگر گوشة خواهر باز ایست که وصیت مادر را بجای آورم را قسم دادم و به آن حضرت گفتم که ما را لیاقت وشایستگی آن نیست که در این امور که مربوط به شماست دخالت نمائیم و مرا جوابی در خور سئوال ایشان نمی‌باشد، و کوچکتر وحقیر تر از آنم که بخواهم راهنمای او باشم. پس جوابگوی مسئلت و در خواست ایشان باشید ومارا ناامید برمگردانید. بعد از این مراسم برخواسته وبه منزل برگشتم.بعد ازآمدن به منزل اسباب خواب را نموده و بجای آوردن مقدمات آن خوابیدم. چند ساعت از استراحت شبانه گذشته آن وجود عظیم‌الشأن وقطب‌عالم امکان حضرت بقیه‌الله روحی فداء در خوابم آمد و جریان را به ایشان بیان نمودم،ایشان در جوابم به لحن پدری مهربان ودلسوزانه گفتند: باو بگو که رابطه‌اش با ما چگونه است؟ بعد از ملاقات با آن حضرت برخواسته وشکر وحمد الهی را به جای آورده و به شکرانة این تفضل و عنایت سورة انا انزلنا را قرائت نمودم. اللهم مالک الملک تؤتی الملک من تشاء و تنزع الملک میّن تشاء وتعزّ من تشاء تزل من تشاء بیدک‌الخیر انّک علی کلّ شیُ قدیر.

تقرب به حضرت حق

بدنباله یافتن مؤثرترین وسیله ودستاویز و بهترین راه جهت تقرب یافتن بسوی حضرت حق بودم و این اندیشه و انگیزه را برای کسی آشکار نساخته بودم. تا اینکه یک شب بار دیگر آن حضرت را در خواب دیدم ، بمحض ملاقات با آن حضرت و زیارت ایشان ،آن وجود گرامی با لحن دلسوزانه گفت :که راه و مؤثرترین و نافذترین راه برای تقرب یافتن بسوی خداوند جل وعلی ذکر است از این طریق است که می شود آدمی از پلیدیها و ناپاکیها ونجاستها و شرک و نفاق و که بزرگترین ناپاکیها می‌باشد، طیّب و مطهر گردید و آن چراغی است منیر جهت یافتن راه و نورافشانی مسیر حرکت ودیدن هر انحراف وکجی و گودال و پرتگاه و تشخیص دادن مسیر اصلی و دیدن علائم راهنمائی مسیر و به کمال تقوی رسیدن. بعد از کلامی چند با آن عزیز جانها از خواب بیدار گشتم و سوره انا انزلنا وسه سه بار سوره توحید را خواندم ودعا نمودم و دگر بار خوابیدم. امّا آنچه که قابل توجه و توضیح است این می‌باشد،ذکر نه به آن معنایی که در اذهان نارس ما می‌باشد و گمان و فکر ما بر آن حکم صادر می‌سازد،بلکه آن ذکری که هر وقت بر گناه و معصیت و فحشا و منکر و بغی و کجی واقف گشتیم و آگاه گردیدیم  گرد آن نچرخیم و بر باشیم و خویش را از آن گراب مهلک رها سازیم و هر وقت امر خداوند جل و علی و آیات او را مشاهده نمودیم و علم بدانها یافتیم و هرگاه عمل صالح و نیت خالصی بود درنگ نفموده و مصمم و امیدوار برای تحقیق بخشیدن و با انجام رساندن آن فعل و عمل جهت کسب رضایت و خشنودی حضرت باری تعالی و قرب بسوی باشیم و در این راه از هر گونه تلاش و کوشش و جهد فرو گذاری ننمائم. همچنین با مشاهده نمودن آیات و نشانه‌های خق متذکر شده و عبرت گیریم که ما مرتکب آن اعمال پلید و هلال کننده و سقوط دهنده نشویم و متوجه باشیم که مرتکب گناه اگر می‌شویم نافرمانی چه کسی را کرده ام.

ربنا وسعت کل شیی رحمه و علماً فاغفر للذین تابوا واتبعوا سبیلک و قعم عذاب الجحیم

(خروج حب دنیا)

مدتها بود که برد دعائی ابوحمزه ثمالی می‌باشیم و امام سجاد علیه السلام آنرا به او تعلیم فرموده بودند اصرار زیادی داشتم، دعا این است : سیدی اخرج حب الدنیا من قلبی واجمع بینی و بین المصطفی و اله من خیرتک من خلقک

این فراز از دعا در اکثر اوقات فراغت و یا فکر کردن و بعد از نماز در سجدة شکر یا بعضی اوقات در سجدة آخر رکعت آخر نماز می‌خواندم ، که این امر بر من محقق گردد که خارج شدن حب دنیا و دلبستگی بآن از قلب آدمی چه عواملی را ایجاب می‌کند و چه اسبابی را می‌خواهد و چه طریق و روشی مؤثر می‌افتد ، که تا آن امر محقق نگردد اینچنین حالتی برای آدمی بوجود نمی‌آید و انسان بدان دست نمی‌یابد . بدنبال این راز و سر بودم که آن وسائل و عوامل چه می‌باشند. تا اینکه در یک شب یکی از علمای بزرگ را در خواب دیدم ، که بمحض ملاقات ایشان و روبرو گردیدن با آن عزیز مسئله را با ایشان در میان گذاشتم. آن بزرگوار به من فرمودند چند لحظه تشریف داشته باشید بروم و کاری را انجام دهم و بر گردم . برای مدتی کوتاه منتظر ایشان بودم تا اینکه آن بزرگوار و ارجمند تشریف آوردند و با لحن لیِّن و دلسوزانه‌ای گفتند: اگر می‌خواهی بآن برسی وحب دنیا و زیبائیها و نگارشهای زوال پذیر و فریبنده دنیا که سبب غفلت از حق و زیبا جلوه گرشدن اعمال آدمی می‌گردد از دل تو خارج شود می‌یابد که اصرار برگناه نکنی ، بدینوسیله است که می‌توانی از این مرض مهلک رهایی یابی و انوارحق بر قلب تو تابیدن نماید و خا‌شاک و زنگارگناهان و معاصی از پرده افکنی بر قلب تو برداشته گردد. بعد از مدتی ایشان از خواب من رفتند و از خواب بیدار گشتم و به شکرانة این عنایت و توجه خداوندی عز اسمه و نظر حضرت ولی الله اعظم سورة انا انزلنا و سه  بار سورة توحید را قرائت نمود و دعای اللهم مال

وقتی نخستین پایه های مسجدی بر تقوا بنا شود؛ وقتی صدق و خلوص، سنگ بنای محراب و دیوارهای عبادتگاهی الهی شود،‌تنفس در فضای آن جان را می پروردو روح را به معراج می بردو قلب را به ضیافت نور و معنویت می برد و مسجد کجبافان چنین مسجدی است.

اگر چشم ها به ملکوت راه یابند،‌پرواز ملائکه الله را در حریم این مسجد ادراک می کنند و اگر شامّه ها به سمت غیب، روزنه ای بیابند بوی خوش بهشت را که هماره در این مسجد می وزد استشمام خواهند کرد.

مسجد کجبافان مسجدی معمولی نیست و تنها به اعتبار خوابگاه دو عارف صادق، دو یار و صحابیی مولانا صاحب امان (عج) نیست که شوکت و شکوه و قداست یافته است. ده ها سالک الی الله و جان پاکیزه و تیّب در این مسجد خفته اند و هزاران عابد زاهد و قاری قرآن و محبوب گمنام الهی در گوشه گوشه ی این مسجد اشک ریخته اند و زمزمه کرده اند و تهجد ورزیده و سَر ارادت بر آستان حق نهاده اند.

اگر گوش شهودی و چشمی غیب نگر و جانی شسته از غبار تعلقات در این مسجد گام بگذارد، از در و دیوار آن یا سبّوح و یا قدوس می شنود.

تلاوت دلنشین آیات قرآن پرده های قلبش را می لرزاند و مناجات و نیایش بالی از طمانینه و س به لحظه هایش می بخشد.

در اینجا روزی سربازی پاک، پارسا و پاکباز که نمی دانیم اینک در کدام گوشه ی مسجد مدفون است نماز گزارده است؛ روزگاری مرحوم محمدعلی جولا ( بافنده ) در کنار مسجد و گاه در مسجد ملجا و پناه دردمندان و درماندگان و هدایتگر مشتاقان معرفت و محبت اهل بیت (ع) ، بوده است.

فراموش نمی کنم کودکی

وقتی نخستین پایه های مسجدی بر تقوا بنا شود؛ وقتی صدق و خلوص، سنگ بنای محراب و دیوارهای عبادتگاهی الهی شود،‌تنفس در فضای آن جان را می پروردو روح را به معراج می بردو قلب را به ضیافت نور و معنویت می برد و مسجد کجبافان چنین مسجدی است.

اگر چشم ها به ملکوت راه یابند،‌پرواز ملائکه الله را در حریم این مسجد ادراک می کنند و اگر شامّه ها به سمت غیب، روزنه ای بیابند بوی خوش بهشت را که هماره در این مسجد می وزد استشمام خواهند کرد.

مسجد کجبافان مسجدی معمولی نیست و تنها به اعتبار خوابگاه دو عارف صادق، دو یار و صحابیی مولانا صاحب امان (عج) نیست که شوکت و شکوه و قداست یافته است. ده ها سالک الی الله و جان پاکیزه و تیّب در این مسجد خفته اند و هزاران عابد زاهد و قاری قرآن و محبوب گمنام الهی در گوشه گوشه ی این مسجد اشک ریخته اند و زمزمه کرده اند و تهجد ورزیده و سَر ارادت بر آستان حق نهاده اند.

اگر گوش شهودی و چشمی غیب نگر و جانی شسته از غبار تعلقات در این مسجد گام بگذارد، از در و دیوار آن یا سبّوح و یا قدوس می شنود.

تلاوت دلنشین آیات قرآن پرده های قلبش را می لرزاند و مناجات و نیایش بالی از طمانینه و س به لحظه هایش می بخشد.

در اینجا روزی سربازی پاک، پارسا و پاکباز که نمی دانیم اینک در کدام گوشه ی مسجد مدفون است نماز گزارده است؛ روزگاری مرحوم محمدعلی جولا ( بافنده ) در کنار مسجد و گاه در مسجد ملجا و پناه دردمندان و درماندگان و هدایتگر مشتاقان معرفت و محبت اهل بیت (ع) ، بوده است.

فراموش نمی کنم کودکی ده یازده ساله بودم که غروب، مشتاقانه به این مسجد می آمدم تا نماز بگزارم و در حلقه قرائت قرآن مرحوم مغفور، قرآن آشنای متعبّد و متهجّد ملّا دلدار، درس قرآن بیاموزم، مغازه مرحوم عمویم که هم اکنون  نیز هست کنار مسجد بود. پیش از آن نیز چند سال کودکی ام شاید چهار پنج سالگی در کنار همین مسجد گذشته بود. یک بار، مغازه باریک و تاریکی که درست در کنار مزار دو سرباز امام زمان (عج) سرباز گمنام و ملامحمدعلی _ در صبحگاه مهمان کسی بود که اشک ریزان آمده بود و می گفت: دیشب ملامحمدعلی را در خواب دیدم و فرمود: اطراف من آلوده است پاکیزه اش کنید. حرمت مسجد و اطراف آن را نگه دارید و من که سخت اندوه زده و دل گرفته شده بودم به جست و جوی جاروبی پرداختم تا سهمی کوچک در پاکیزگی این مکان طیب و قدسی داشته باشم.

گاه می دیدم کسانی می آمدند که چهره ای غریب وناشناخته داشتند و ساعت ها در گوشه ی مسجد به عبادت و زمزمه می پرداختند و بعد ها فهمیدم که از دور دست ها می آیند و برخی همشهریان همان تاجر تبریزی بودند که دست و نفس شفابخش ملامحمدعلی به اشارت مولا صاحب امان (عج) در مسجد سهله در کوفه، او را صاحب فرزند ساخته بود؛ همان مرد تبریزی که در نجف از حضرت ولیعصر ( عج ) فرزند خواسته بود و مولا او را به دزفول حوالت داده بود تا لطف کریمانه و جان کرامت خیز و برکت ریز ملا محمدعلی گره از کارش بگشاید و گشود.

من خود از این مسجد بهره ها برده ام و فیض ها اندوخته ام و کرامت ها دیده ام که اینک سر گفتن آن نیست اما بارها در تنگناها وقتی در هنگام تصمیم برای نگارش های عاشورایی داشته ام، از باطن همین دو عزیز عاشورا آشنای مهدوی، طلب همت و کمک کرده ام، بسیار گره گشا اند و راه ها نموده اند و مددکار بوده اند.

و البته این زمانی دریافتنی است که به اشتیاق و نیاز در آمیزد و از قلبی روشن برخیزد.

ده – یازده ساله بودم که غروب، مشتاقانه به این مسجد می آمدم تا نماز بگزارم و در حلقه قرائت قرآن مرحوم مغفور، قرآن آشنای متعبّد و متهجّد ملّا دلدار، درس قرآن بیاموزم، مغازه مرحوم عمویم که هم اکنون  نیز هست کنار مسجد بود. پیش از آن نیز چند سال کودکی ام شاید چهار پنج سالگی در کنار همین مسجد گذشته بود. یک بار، مغازه باریک و تاریکی که درست در کنار مزار دو سرباز امام زمان (عج) سرباز گمنام و ملامحمدعلی _ در صبحگاه مهمان کسی بود که اشک ریزان آمده بود و می گفت: دیشب ملامحمدعلی را در خواب دیدم و فرمود: اطراف من آلوده است پاکیزه اش کنید. حرمت مسجد و اطراف آن را نگه دارید و من که سخت اندوه زده و دل گرفته شده بودم به جست و جوی جاروبی پرداختم تا سهمی کوچک در پاکیزگی این مکان طیب و قدسی داشته باشم.

گاه می دیدم کسانی می آمدند که چهره ای غریب وناشناخته داشتند و ساعت ها در گوشه ی مسجد به عبادت و زمزمه می پرداختند و بعد ها فهمیدم که از دور دست ها می آیند و برخی همشهریان همان تاجر تبریزی بودند که دست و نفس شفابخش ملامحمدعلی به اشارت مولا صاحب امان (عج) در مسجد سهله در کوفه، او را صاحب فرزند ساخته بود؛ همان مرد تبریزی که در نجف از حضرت ولیعصر ( عج ) فرزند خواسته بود و مولا او را به دزفول حوالت داده بود تا لطف کریمانه و جان کرامت خیز و برکت ریز ملا محمدعلی گره از کارش بگشاید و گشود.

من خود از این مسجد بهره ها برده ام و فیض ها اندوخته ام و کرامت ها دیده ام که اینک سر گفتن آن نیست اما بارها در تنگناها وقتی در هنگام تصمیم برای نگارش های عاشورایی داشته ام، از باطن همین دو عزیز عاشورا آشنای مهدوی، طلب همت و کمک کرده ام، بسیار گره گشا اند و راه ها نموده اند و مددکار بوده اند.

منبع : سلام دزفول

الحمد الله الذی هدینا لهذا و ماکنا لنهتدی لولا ان هدینا الله 43 اعراف»

اَللَّهمَّ مالک الملک تؤتی الملک من تشاء و تنزع الملک ممّن تشاء و تعزّ من تشاء و تذل تشاء بیدک الخیر انک علی کلّ شیئ قدیر 26 عمران»

رب اعوذ بک من همزات  الشیطان * و اعوذبک رب ان یحضرون 98 97 مؤمنون »

و ما اترء نفسی انّاالنفس لا ماره بالسّوء الا ما رحم ربّی  53 یوسف »

 ربنا لا تزع قلوبنا بعد اذا هدیتنا وهب لنا من لدنک رحمه انک انت الوهاب. (آل‌عمران 8)

حمد و سپای خداوندی را ست که ما را بر سبیل سعادت و کمال و انسانیت هدایت نمود و پایدارمان ساخت باشد که به نظر لطف و عنایت او ثابت و استوار بمانیم‌. انشاءالله

درود و صلوات بی حد و حصر بر جمیع انبیاء و مرسلین سیّنا خاتمهم و افضلهم محمّد بن عبدالله صلی الله علیه واله و براو صیاء و اولیاء گرامیش ، خصوصاَ بقیت الله فی الارفین حجه بن الحسن العکسری روحی و ارواح العالمین لتراب مقدمه فناء »

درود و آفرین بر پویندگان طریق ولایت علوی و رسالت خونین عاشورای حسینی و فقه جعفری و شهیدان گلگون کفن طریق کربلای حسین بن علی علیه السلام  و طلب مغفرت و آمرزش و ارتقاء مقام قرب و رحمت برای این صدیقان ولایت و طول عمر با برکت و پاینده برای امام خمینی و رزمندگان جان بکف عشق حسین جبهه حق علیه باطل جمهوری اسلامی ایران  انشاءالله .  آنچه سبب گشت تا چند اموری را که بر بندة حقیر و ناچیز و مملوک درگاه ایزد متعال بر صحیفة نوشتار نگارین سازم و حقیقتها ئی را که به منصه ظهور رسیده است بر نویسم چیزی جز به توجه حق و تفضل و لطف امام عصر عج الله تعالی فرجه نبوده است . باشد که چند گفتار و چند سطر نوشتار سبب ثبات قلوب و اطمینان دلها و پایداری بر طریق حق و امیدواری به عنایات باری تعالی و همت و کوشش برای تعالی بخشیدن و برقراری دین حق بر دلها باشد که به قول گفتار عظیم الهی   جاء الحق من ربک فلا تلونن من المترین »

و زدودن هرگونه شک و تردید و شبهه از ضمایر حقیقت طلب و کنار زدن حجابها و گرد و غبارهای اوهام و پندارهای ما.

انشاء الله

اما هدف از اینکه این مسائل را مشتاق به نگارشتن باشم این بود که این امور را از بیم اینکه ریا نباشد ، یا سبب دری برای غلفت و مشغول شدن به خود یا جلوگیری از عجب و فخر فروشی نباشد، قصد نداشتم برکاغذ به مرحله دیدار سازم، امّا در این حین کسی مرا سر زنش نمود و توبیخ کرد که اگر ننوسی ظلم به آیندگان نموده‌ای. با توجه باین تشر باز با خود گفتم: تا امام زمان عج الله‌فرجه که مورد عنایت او گشته‌ام تأیید نفرماید آشکار نمی‌سازم. تا اینکه آن کسی که از برای من واسطه گشته برای سید من ، و سلطان نصیر است گفت: که برگوی و بر صحیفه نگاره دار تا سبب خیرات و برکات گردد و تا زمانیکه دیگران از آن بهره‌مند گردند برای تو خیرات و برکات در لوح الهی نگارش سازند . و این توصیه در تاریخ 7/ 7/ 1366 بعد از نماز مغرب وعشاء در مسجد و در روضه حضرت اباعبدالله الحسین علیه اسلام بر من امر می‌گردید.

 باشد که ذخیرة خیری برای پدر و مادر عزیز و گرانقدر که خدایشان اجرشان دهد و بعضی از دوستان گرانمایه و صدیق شفیق گردد وطلب مغفرت و ارتقاء قرب به حضرت حق گردد برای شهیدان طریق ولایت و امامت. انشاءالله سزاوار و شایسته می‌باشد قبل از اینکه به نگارش این جریانات بپردازم عوامل و اسبابی را که به وجود آمدن این حالات را سبب گشت را بر نویسم بعد از اینکه بعد از عملیات والفجر 8 در تاریخ 15/3/65 پایانی خویش را گرفتم وبرای درس خواندن به شهر آمدم براثر مسائلی که گذشت و پیش آمد یک روز یکی از برادران عزیز که خداوند متعال انشاءالله جزای خیرش عنایت فرماید منزل ما آمد و بعد از گفتگوها و سخنانی که بین طرفین رد و بدل گشت او به من خطر شرک و دخول اغیار را در طریق الهی را گوشزد نمود و مرا بر حذر داشت از اینکه دچار شرک و شخص نگری گردم، و همین امر تا مدتها در گوش دلم صلا در می‌داد و بانگ وحشت زا می‌زد و همانند نهیبی ترسناک مرا به لرزه وا می‌داشت تا اینکه بخود آمده و خوشی خویش را باز یافتم و دردرون خویش خروش و جنبشی ویران ساز و دگرگونی و انقلابی بنیان کن ایجاد کردم وهمت و هم خویش را بر آن داشتم تا اینکه هر چه استطاعت و توان دارم هر چه بیشتر اساس شرک را در حیات و مات و کار و طاعت و عبادت و خواب و بیداری خود راه ندهم و برچینم وهر چه افزونتر اموری را که سبب این مرض بزرگ می‌گردد از آن کناره گیرم و عواملی را که سبب خلوص بیشتر می‌گردد دستاویز خویش سازم. و برای این منظور بهترین حبل و رسیمان محکم را قرآن قرار دادم که خودش گفته وحبل الله المتین و امام متقین حضرت علی علیه السلام می‌فرماید: شفای دردهای خویش را از قرآن بخواهید و در گرفتاریهای خویش از آن یاری جوئید ، زیرا دوای بزرگترین دردها در قرآن است و آن درد کفر و نفاق و تباهی و گمراهی است پس بوسیلة آن از درگاه خدا سؤال کنید و با دوست داشتن آن بخدا روی آورید و بوسیلة آن از خلق خدا چیزی نخواهید که تنها چیزی که بندگان بوسیله آن بر خدا تقرب جویند قرآن است و بدانید که قرآن شناعت کننده‌ای است که شفاعت آن پذیرفته می‌شود و گوینده‌ای است راستگو که گفتارش را باور می‌کنند ، در روز قیامت قرآن هر که راشفاعت کند شفاعتش پذیرفته می‌شود و هر که را قرآن روز قیامت زشت بداند گفتارش به زبان او تصدیق می‌شود. خ 175/ ج البلاغه فیض» اموری که بر من گذشت از این دوره آغاز می‌گردد.

عنایت شهید»

بسم الله الرحمن الرحیم ، الحمد الله رب العالمین وصلی الله علی محمد واله الطاهرین » مدتها بود که سرگردان وحیران دنبال اموری بودم که به آنها دست یازم و طریق صحیح برای کسی کمال را بیابم و در آن مسیر حرکت نمایم و همین ای سبب گشت که روزی بیاد شهید بزرگوار و فاتح بدر خونین سال 64

حمیدرضا عظیمی بطور عجیبی خاطرم را برای خودش گرفته بود و در وجودم حضور پیدا کرده بود . از این فرصت استفاده کرده و او را برای رسیدن به مقصود خویش وسیله و دستاویزی قرار دادم تا به آنجا برسم و از او مطلب یاری و کمک خواستم در هر وقت که فراعتی و خلوتی ایجاد می‌گشت او را زیر سوال می‌برم و آماج خویش را بسوی او روانه می‌ساختم که شماها رفتید و مرا اینجا گذشتید. پس حالا که رفته‌اید و درمأمن الهی و در باغستان رحمت ربوی منزل گزیده‌اید ما را به حال خود واگذارید و راهنمایمان باشید و هر وقت که بر سر مزارش می‌رفتم دگربار یاد روزگارانی که با هم همنشین و هم گفتار بودیم یاد می‌آوردم و او را مورد خطاب قرار می‌دادم که: تنها در روزگاران دنیا دوست بودید آیا این شرط دوستی و وفا است . آیا این شرط غیرت و مردانگی است ،آیا ائمه اینگونه با شیعیانشان معامله نمودند و از این سخنان و از سر مزارش بلند نمی‌شدم تا آنکه آن شورو التهاب سوک و دردآور درونیم فرو می‌نشست و سکینه و آرامش جایگزین آن می‌شد. روزگاران و دورانی را با این احوال بسر بردم و همانند دیوانگان از این کوی و بر زن بآن دیر و مکان پناه می‌بردم تا اینکه یک شب او را در خواب دیدم . همین مسئله را با در میان گذاستم ، شما رفتید و فیض وکمال و قربت را نصیب و بهرة خوایش ساختید و حجابها از جلو دیدگان شما کنار زده شد و حقایق برای شما نمایان شد اما ، ما را تنها گذاشتید ، حالا چه باید کرد و چگونه باید رفتار نمود . او به من گفت: نگاه این لوح کن ، لوح زرین خیلی نورانی بود و انور از آن ساطع می‌گشت ، بر روی آن اموری حکاکی و نگارش گشته بود که بر اثر ساطع گشتن و نور آن هر چه سعی نمودم که آن جملات را بخوانم نتوانستم و چشمهایم از شدت نور افشانی آن تاریک و بسته می‌شد . به حمیدرضا گفتم که: نمی‌تو‌انم بر اثر نور افشانی آن آنرا بخوانم داد به من گفت: خیلی روشن و راضح است و گویا . ولی در جواب او گفتم قادر به خواندن آن نیستم ، و این جریان چند بار تکرار گردید و نتوانستم نوشته های حک شده بر روی لوح زریّن را بخوانم . تا بعد از گذشت مدت زمان کوتاهی به او گفتم آیا این نوشتار حک شده همان حکمت 79 نهج‌البلاغه نیست او خندید و گفت: چرا ، این هم مثل همان حکمت می‌باشد . اینکه حکمت ، حکمت 79 نهج البلاغه فیض الاسلام : او صیکم بخمسٍ لوضربتم الیها اباط الابل لکانت لذلک اهلا لا یرجون احد منکم الا ربه ، و لا نحافن الا ذنبه ،

و لا یستحین احد منکم اذا سئل عما لا یعکم ان یقول لا اعلم و لا یستحین احد اذا لم یعلم الشیر ان یتعلمه، و علیکم بالصبر فان الصبر من الایمان کالراس من الجسد ،

 و لاخیر فی جسد لارانس معه و لا فی ایمان لا صبرمعه .          

قرآن بخوانید»

در محرم سال 1265 بعد از دورانی که بر من سپری گشت ، با نشست و بر خاستها با این و آن ، با سخن گفتنها و گفتگو کردنها با این و آن که داشتم متوجه گردیدم که بعضیها توجه آنچنانی به قرآن نمی‌کنند و هر کس به گونه‌ای با قرآن معامله می‌نماید و هر کس از دید خود با امور مواجه گشته  و عکس العمل از خودنشان می‌دهد. دیدم آنچنان که می‌باید به قرآن توجه شود و تأمل نیز ، همچنین بهره برداریها و سودگیریها که می‌باید صورت گیرد تا مسیر عمل نمودن‌ها اندیشه کردنها و اظهار نظرها مؤثر افتد نمی‌شود  هر کس نسبت به اعمالی که از خود بروز می‌دهد راضی است و به همین علمی که کسب نموده بسنده کرده است . همین امر مرا رنج می داد ، چون می‌دیدم با چنین اندیشه و طرز تفکری چه اموری که به فساد کشیده نشده است ، چه پیوندها که گسسته نگشته است ، چه همتها که به سستی نگرائیده است ، چه بی‌تفاوتیها و بیگانگیها که در اعماق جانها بوجود نیامده است ،چه گناهان و خطا کاریها و مفسدهها که شایع نگردیده است ، چه حجابها و ظلمتها که جلو دیدگان ضمیر و فطرت را نپوشانیده است چه ظلمتها و قساوتها و پرده نیفکنده و چه غبارها و خاشاک معاصی که بر دلها ننشسته است ، همین امور سبب گردید تا دگربار آن اندوهها و اسفها از این جهالتها و نادانیها و قساوتها و پرده‌ها و مهرها که بر قلبها چیره نگشته و نزده است . تا در تاریکی از روزها ی محرم استغاثه خویش را به ساحت مقدس امام عصرسلام الله علیه»  برده چرا که در احادیث آمده است .

   هر کس شکایتی را نزد مؤمنی برد همانند آنست که نزد خدا بوده باشد و هر که ناراحتی و شکایتی را پیش کافر و شخص نابابی برد همانند آنست که شکایت خدا را پیش او برده باشد » عقدة درونی خویش را برای او به زبان دل بازگو نموده و طلب استعانت و یاری از او خوستم و گفتم من می‌خواهم شیعة شما باشم تا از انحرافات و کجرویها در امان باشم و از ظلمتها و کوردلیها و قساوتها رهایی یابم آن بزرگوار و عزیز سوز درونی ما را اجابت نمودند . قرآن جلو روی من بود آنرا گشوده بعد از باز نمودن قرآن همان چیزی را که می‌خواستم نشانم داد و گفت : اینگونه باشید و این رویه و روش را در پیش دارید و آن را محکم بگیرید و سستی نکنید تا به کمال برسید و از هرگونه شرکها و نفاقها و ظلمتها و جهالتها و نابخردیها  رهائی یابید. تا زنگار گناهان از قلبها زدوده گردد و قساوتها از دلها  رخت بر بندد و چشمها بینا ، گوشها شنوا و دلها متذکر و متنبه و هوشیار شود و از انحرافها و فسادها و نادانیها و مهر بر دلها خوردن و پرده بر گوشها زدن در امان باشید .

    چراغ ایمان و هدایت و تقوا پیش رویتان باشد و از هرگونه شبه‌ها و تردیدها و کجرویها رهانیده گردد . و آن آیه آخر سورة مزمل می‌باشد: 20 المزمل »

دیدار یار »

مهمترین و ارجمندترین و بهترین  اتفاق که شاید خویش آنرا قابل وصف نمی‌دانم بلکه نظر رحمت و کرامتی از جانب خداوند جل و علی و همچنین عنایت و توجهی از ناحیة ائمه اطهار سلام الله علیهم اجمعین می‌دانم جریانی است که بعد از عملیات کربلای 4 در سال 65 ه.ش برای من فقیر و گدای غنای مطلق افتاده و نیازمند محّبت اهلبیت پیش آمد .

 اول ریشة آنرا اشاره کنم بعد اصل جریان را نگارشتن کنم. در سال 63 در منطقة پاسگاه زید عراق بودیم مه از یکی از برادران شنیدم که یکی از دوستان از خصوصیات ایشان احتمام و توجه خاص داشتن به زیارت جامعة کبیره می‌باشد و این امر ذهن مرا تا مدتها بخویش مشغول ساخته بود که سر این زیارت چه می‌باشد؟ تا بعد از مدتی که پایانی گرفته و به شهر آمدم. در ایام ماه مبارک رمضان اعلام کردند که برنامة درس اخلاق آیت اله مشکینی توسط ارشاد اسلامی از طریق ویدئو در مسجد امام حسن عسکری علیه‌السلام دایر خواهد بود . برای کسب و دریافت روش صحیح اخلاق در رابطه با اخلاق فردی و اجتماعی برای استماع سخنان ایشان در آنجا حضور یافتم .

 بعد از چند روز از این برنامه گذشتن ، در یکی از جلسات ایشان در آخر بیانات گهربار آن مرد بزرگوار اشارهای به قسمتی از زیارت جامعه نمودند و توصیه و سفارش خاصی به خواندن آن نمودند. همین امر سبب گردید تا توجه نظری به زیارت جامعه نمایم . در این باره تصمیم گرفتم ، با توجه به اینکه گفته بودند که در طول هفته نامة اعمال شیعیان دوباره به حضرت ولی عصر روحی فداه عرضه می‌گردد ، برنامة خواندن زیارت جامعه را در شب سه شنبه که نیمه هفته می‌بود بخوانم . مدتهای مدیدی آنرا جهت توسل به خود حضرت خواندم و بعد از گذشت دورانی مقرر بدین شد که هر شب سه شنبه به نیت توسل و عرض ارادت به یکی از چهارده معصوم برگزارش سازم ، و این برنامه با توجه خاص و اهتمام وافر ادامه داشت تا بعد از عملیات کربلای 4 سال 65 . در آبادان کنار بیمارستان آیت اله طالقانی در آتش نشانی خرمشهر مستقر بودیم. در طول مدتی که در آنجا مستقر بودیم هرگاه و هر وقت فراغتی و خلوتی ایجاد می‌گشت هنگام قبل از اذان ظهر یا غروب آفتاب در جائی به تنهائی قدم می‌زدم و با پروردگار خویش را از و نیازی می‌کردم و اظهار عجز و فقر و فاقت می‌نمودم و دوا و شفای آن غمها و دردها را از او طلب می‌نمودم و همچنین بعضی از شبها هم در زیر آسمان سیاه و مملو از ستاره های درخشان و نورانی در همان سرد زمستان با امام خویش درد دل می‌کردم تا یک شب که شب سه شنبه بود با برادران دیده بانی توچخانه ل7 نشسته بودیم و با هم حرف و سخن بر زبان جاری می‌ساختیم و چای می‌نوشیدیم . بعد از مدتی جلوس و همنشینی برادران بر خاسته و هر کس اسباب خفتن را معیا نمود و خوابید . طبق قرار همیشه بلند شدم و رفتم وضو ساختم و آمدم بر روی پتویی که جهت خفتن افکنده بودم نشستم . از امام زمان سلام الله علیه عذر خواهی و ندامت و طلب عفو از تأخیر انجام زیارت را نمودم ، که ببخشید تا این وقت طولش دادم ، زیرا سزاوار نبود و از ادب بدور بود که با این برادران اینگونه رفتار نمایم و از میان جمعشان برخیزم بعد از این سخنان که با حضرت در میان گذشتم ، صد تکبیر مقدمة زیارت را گفتم یک لحظه احساس کردم چشمهایم بسته گردید و در حالت بیداری احساس کردم پرده‌ای کنار زده شد . در این احوال متوجه شدم که به حالت دوزانو در برابر آقا و سرور و مولای بزرگواری با قامتی رشیق و دیبائی لطیف و درخشان و بر تن در برابرش نشسته‌ام و تعدادی با لباس ساده نظامی که سه نفر سمت راست آن بزرگوار و سه نفر سمت چپ برگرد آن حضرت به حالت دوزانو نشسته بودند که آن سیّد جابل القدر به من خطاب نمود که: سیّد ناراحت نشو ، همین کسانی که تو با آنان همنشین می‌باشی من هم با تعدادی از ایشان همنشین می‌باشم ، بعد از گفتاری چند با آن عزیزجان متوجه شدم که سیّد ما و مولای ما و امام ما حضرت حجه بن الحسن العسکری روحی و ارواح العالمین لتراب مقدمه فدا است . بعد از چند لحظه دیدم پرده جلو آمد و چشمهایم باز گردید. با حالت تضرع و ابتهال و زاری و گریان در حالی که قابل وصف برایم نبود و در پوست خویش نمی‌گنجیدم زیارت جامعه را خواندم . بعد از آن شب تا مدتها این جریان اتفاقیه مرا به خودش مشغول ساخته بود ولی برای کسی آشکار نساختم چون می‌دانستم همانند گذشته‌ها ،با آن روبرو خواهند گشت و برخورد خواهند نمود . مدتها بعد از این برنامه که با شور و حال خودش اجرا شد . یک شب در جزیرة مینوی آبادان بودیم که برای یافتن جسد چند تن از برادران شهید که در عملیات کربلای 4 بجای مانده بودیم ، در آنجا آن شب را شب میعاد با حضرت بقّیه الله الا عظم روحی فداه نامگذاری می‌نمودم و بلطف عنایت حضرت حق و توبه حضرت صاحب الامر امیدوارم مستدام و پایدار باشد انشاء الله بعدها چند نفر از کسانی که آن شب آقا و سرور ما و نورچشمان پیامبر(ص) بر من گفت را شناختم . از خداوند متعال و نظر لطف ائمه هدی خواهانم که ما را بر طریق وصول به خودش پایدار سازد و روی دلمان و قلبمان را از خودش معرفی نسازد و ما هم اعراض از هدایت و راهنمائیها و کراماتش و تفضلاتش ننمائیم . انشاء الله . ربنا لا تزع قلوبنا بعد اذا هدیتنا وهب لنا من لدنک رحمه انک انت الوهاک »                

تفضلی دیگر ازحق

از جمله حالاتی که بر من به لطف و عنایت حضرت حق جل و علی و محبت و کرامت ائمه اطهار ارزانی شد جریانی است که ساعات اولیه روز سوم عملیات کربلای 5 سال65 بوقوع پیوست .طبق برنامه همیشه در هر عملیاتی، مغنای سیاهی بر دورگردن خویش می‌گذاشتم و شب عملیات همراه خویش می بردم و در طی مدت شب عملیات ذکری را مشخص می‌نمود که در تمام جریانات متذکر آن باشم تا اینکه سبب اطمینان قلب و توجه به خداوند رحمان گردد. در شب دوم عملیات بدر همیشه ذکر یاکریم یارب را که از مناجات حضرت امیرالمؤمنین  علیه السلام در دعای کمیل است می‌خواندم و می‌رفتم . در روز دوم عملیات بدر در سال 63 حدود ساعت 30/ 15 دقیقه بر اثر ترکش خمپاره مجروح گردیده و مجبور به انتقال به بعقب شدم ولی زمانیکه در قایق بر اثر خونریز ، ضعیف عارض من شده بود در کف قایق خوابیده بودم که دراین حالت که بودم همیشه ذکر می‌گفتم و دعا می‌خواندم که خدایا تَقَبَّل مِنَّا ، و همینطور بر زبانم ذکر جاری بود ، که در حین ذکر گفتن حالت خاصی به من دست داد که احساس می‌کردم که هیچ چیزی بجز خدا در درون من نیست . همین جریان که اتفاق افتاده بود سبب گردید که قبل از عملیات کربلای 5 سال 65 از خداوندمتعال در خواست نمایم که باردگر آن حالت را بر من افاضه سازد . تا اینکه شب سوم عملیات بهمراهی گردان سلمان که من بعنوان دیدبان مانوری همراه آنها بودیم آماده رزم با دشمن بعثی گردیدیم . پشت نوک کانال پرورش ماهی مستقر شدیم تا رمز عملیات گفته شود ، طبق برنامة مقرره در این عملیات مصمم بودم که همیشه صلوات و درود بر محمّد و آل اطهارش بفرستم . رمز عملیات گفته شد و وارد عمل شدیم بعد از مدتی درگیری مجبور به برگشت شدیم ، درحال برگشتن به پشت خاکریزی که برای خودروئی احداث شده بود برمی‌گشتم که در سینة خاکریزیک لحظه  متوجه شدم ، آر ؤ پی ، جی 7 تقریباً در یک متری من در خاکریز فرو نشست و عمل نمود که بعد از چند لحظه بسیار کوتاه درخود بعضی از اعضاء خود احساس سوزش شدید می نمودم.

در آن لحظه به خود گفتم نکند یکدفعه سست شوی و بمانی و همین امر سبب گردید که خود را به پشت خاکریز رساندم و مسیر رفته شده را برگشتم تا رسیدم به پشت نوک کانال پرورش ماهی .جائی که قبلاً مستقر بودیم . در آنجا به یکی از برادران مسئول گفتم که بر اثر جراحاتی که وارد شده مجبورم که به عقب بروم ، و ایشان گفتند  باشد . هر دو پایم و دست راستم ترکش خورده بود و خون زیادی رفته بود ولی مجبور بودم حدود چند کیلو متری را با آن وضع از کنار پرورش ماهی که آن موقع دو سیل بند آن آب بود و بصورت گل آلود در آمده بود پیاده بپیمایم ،در آن اوضاع که گلوله های توپ و کاتیوشا و مینی کاتیوشا در میان آب فرود می آمد و تیر بارهای دشمن بشدت فعالیت می‌کرد بر می‌‌‌گشتم .در آن اوضاع بود که دگر بار آن حالت که بعد از عملیات بدر برای من افاضه شده بود حاصل شد .

در آن مسیر طولانی با آن وضع مشقت بار و سخت همیشه ذکر می‌گفتم و دعا می‌خواندم و صلوات می‌فرستادم ، و به خود می‌گفتم سست نشوی و چیز زیادی از راه نمانده ، همین امر سبب گردید تا اینکه خود را به نفر بر فرماندهی رسانده و بایشان وضعیت خویش را اطلاع دادیم و ما را بوسیلة آمبولانس به ارژانس عقب انتقال دادند . لاحول و لا قوه الا باالله العلی العظیم

چه باید کرد ؟

چند زمانی از دیدار با جان جانان وقلب عالم امکان گذشت، جریان را برای یکی از برادران بازگو نمودم ، روی همین جریان یک شب به منزل یکی از دوستان جهت دیدار و زیارت ایشان رفتم بعد از سخنانی که میان ما رد وبدل گشت، ایشان به من گفت که می‌خواهم شعری را از یکی شعرا بخوانم گفتم:بفرما ایشان آن را برایم خواندند شعر این است:

شب که خورشید جهانتاب نهان از نظر است                        قطع این مرحله با نور مهر باید کرد

بعد از سخنی که دربارة این شعر گردید ایشان به من گفتند که از حضرت سؤال کنید که چه باید کرد؟ چگونه باید عمل نمود؟ وتکلیف ما چیست؟ من هم اجابت نمودم. آن شب ،شب سه شنبه بود طبق قرار،شب میعاد بود، به سبزقبا رفته، بعد از خواندن زیارت جامعه یک ختم صلوت مختصری بجای گزاردم ، بعد از این، آن حضرت را به پهلوی شکسته وبازوی کبود گشته وسقط محسن زهرای بتول سلام‌اعلیها، وقت وداع حضرت زینب با امام حسین(ع) هنگامیکه عازم رزم بود و آخرین دیدار از خیمه‌ها،خواهر،برادر را صدا زد که ای نور دیدة مادر و ای جگر گوشة خواهر باز ایست که وصیت مادر را بجای آورم را قسم دادم و به آن حضرت گفتم که ما را لیاقت وشایستگی آن نیست که در این امور که مربوط به شماست دخالت نمائیم و مرا جوابی در خور سئوال ایشان نمی‌باشد، و کوچکتر وحقیر تر از آنم که بخواهم راهنمای او باشم. پس جوابگوی مسئلت و در خواست ایشان باشید ومارا ناامید برمگردانید. بعد از این مراسم برخواسته وبه منزل برگشتم.بعد ازآمدن به منزل اسباب خواب را نموده و بجای آوردن مقدمات آن خوابیدم. چند ساعت از استراحت شبانه گذشته آن وجود عظیم‌الشأن وقطب‌عالم امکان حضرت بقیه‌الله روحی فداء در خوابم آمد و جریان را به ایشان بیان نمودم،ایشان در جوابم به لحن پدری مهربان ودلسوزانه گفتند: باو بگو که رابطه‌اش با ما چگونه است؟ بعد از ملاقات با آن حضرت برخواسته وشکر وحمد الهی را به جای آورده و به شکرانة این تفضل و عنایت سورة انا انزلنا را قرائت نمودم. اللهم مالک الملک تؤتی الملک من تشاء و تنزع الملک میّن تشاء وتعزّ من تشاء تزل من تشاء بیدک‌الخیر انّک علی کلّ شیُ قدیر.

تقرب به حضرت حق

بدنباله یافتن مؤثرترین وسیله ودستاویز و بهترین راه جهت تقرب یافتن بسوی حضرت حق بودم و این اندیشه و انگیزه را برای کسی آشکار نساخته بودم. تا اینکه یک شب بار دیگر آن حضرت را در خواب دیدم ، بمحض ملاقات با آن حضرت و زیارت ایشان ،آن وجود گرامی با لحن دلسوزانه گفت :که راه و مؤثرترین و نافذترین راه برای تقرب یافتن بسوی خداوند جل وعلی ذکر است از این طریق است که می شود آدمی از پلیدیها و ناپاکیها ونجاستها و شرک و نفاق و که بزرگترین ناپاکیها می‌باشد، طیّب و مطهر گردید و آن چراغی است منیر جهت یافتن راه و نورافشانی مسیر حرکت ودیدن هر انحراف وکجی و گودال و پرتگاه و تشخیص دادن مسیر اصلی و دیدن علائم راهنمائی مسیر و به کمال تقوی رسیدن. بعد از کلامی چند با آن عزیز جانها از خواب بیدار گشتم و سوره انا انزلنا وسه سه بار سوره توحید را خواندم ودعا نمودم و دگر بار خوابیدم. امّا آنچه که قابل توجه و توضیح است این می‌باشد،ذکر نه به آن معنایی که در اذهان نارس ما می‌باشد و گمان و فکر ما بر آن حکم صادر می‌سازد،بلکه آن ذکری که هر وقت بر گناه و معصیت و فحشا و منکر و بغی و کجی واقف گشتیم و آگاه گردیدیم  گرد آن نچرخیم و بر باشیم و خویش را از آن گراب مهلک رها سازیم و هر وقت امر خداوند جل و علی و آیات او را مشاهده نمودیم و علم بدانها یافتیم و هرگاه عمل صالح و نیت خالصی بود درنگ نفموده و مصمم و امیدوار برای تحقیق بخشیدن و با انجام رساندن آن فعل و عمل جهت کسب رضایت و خشنودی حضرت باری تعالی و قرب بسوی باشیم و در این راه از هر گونه تلاش و کوشش و جهد فرو گذاری ننمائم. همچنین با مشاهده نمودن آیات و نشانه‌های خق متذکر شده و عبرت گیریم که ما مرتکب آن اعمال پلید و هلال کننده و سقوط دهنده نشویم و متوجه باشیم که مرتکب گناه اگر می‌شویم نافرمانی چه کسی را کرده ام.

ربنا وسعت کل شیی رحمه و علماً فاغفر للذین تابوا واتبعوا سبیلک و قعم عذاب الجحیم

(خروج حب دنیا)

مدتها بود که برد دعائی ابوحمزه ثمالی می‌باشیم و امام سجاد علیه السلام آنرا به او تعلیم فرموده بودند اصرار زیادی داشتم، دعا این است : سیدی اخرج حب الدنیا من قلبی واجمع بینی و بین المصطفی و اله من خیرتک من خلقک

این فراز از دعا در اکثر اوقات فراغت و یا فکر کردن و بعد از نماز در سجدة شکر یا بعضی اوقات در سجدة آخر رکعت آخر نماز می‌خواندم ، که این امر بر من محقق گردد که خارج شدن حب دنیا و دلبستگی بآن از قلب آدمی چه عواملی را ایجاب می‌کند و چه اسبابی را می‌خواهد و چه طریق و روشی مؤثر می‌افتد ، که تا آن امر محقق نگردد اینچنین حالتی برای آدمی بوجود نمی‌آید و انسان بدان دست نمی‌یابد . بدنبال این راز و سر بودم که آن وسائل و عوامل چه می‌باشند. تا اینکه در یک شب یکی از علمای بزرگ را در خواب دیدم ، که بمحض ملاقات ایشان و روبرو گردیدن با آن عزیز مسئله را با ایشان در میان گذاشتم. آن بزرگوار به من فرمودند چند لحظه تشریف داشته باشید بروم و کاری را انجام دهم و بر گردم . برای مدتی کوتاه منتظر ایشان بودم تا اینکه آن بزرگوار و ارجمند تشریف آوردند و با لحن لیِّن و دلسوزانه‌ای گفتند: اگر می‌خواهی بآن برسی وحب دنیا و زیبائیها و نگارشهای زوال پذیر و فریبنده دنیا که سبب غفلت از حق و زیبا جلوه گرشدن اعمال آدمی می‌گردد از دل تو خارج شود می‌یابد که اصرار برگناه نکنی ، بدینوسیله است که می‌توانی از این مرض مهلک رهایی یابی و انوارحق بر قلب تو تابیدن نماید و خا‌شاک و زنگارگناهان و معاصی از پرده افکنی بر قلب تو برداشته گردد. بعد از مدتی ایشان از خواب من رفتند و از خواب بیدار گشتم و به شکرانة این عنایت و توجه خداوندی عز اسمه و نظر حضرت ولی الله اعظم سورة انا انزلنا و سه  بار سورة توحید را قرائت نمود و دعای اللهم مال

بسم الله الرحمن الرحیم

 سپاس مخصوص خدایی است که اعیان ثابته را با فیض اقدسش، از تعیّن و حقایق خارجی را با فیض مقدس، تحقق بخشید. ظاهری که مظاهر را برای قلوب اهل ایمان آشکار ساخت و سیر صعود و عبور از برازخ صعودی را برای سالکان طریقت مهیا کرد و درود و صلوات اسم جامع الله بر فصل الخطاب ممکنات رسول گرامی اسلام و سلام بر اهل بیت طیب و طاهرش که انسان های کامل و واسطه فیض الهی برای سلوک عارفانند.

دوستان عزیز ما در مسجد کجبافان از این کمترین خواستند تا چند کلامی درباره عارف سالک مرحوم ملا محمدعلی جولاگر دزفولی یا جولای دزفولی بنگارم. عارفی که سر سلسله واصلان گشت و راه طریقت را به اهل شریعت نشان داد و آمیختگی شریعت و طریقت را وسیله دریافت حقیقت برای اهل معرفت ساخت.

 گرچه اطلاعات زیست نامه‌ای درباره این سالک شریعت و طریقت بسیار اندک است: لیکن آنچه بی شک و شبهه می‌توان درباره او گفت این است که خالصانه تلاش کرد و حلال خورد و نسبت به واجباتش تقیّد خاصی داشت و از حرام پرهیز می‌کرد و برای اهل بیت پیامبرش ولایت مدار بود. حال پرسش مهم این است مگر انسان با این امور می تواند سالک طریقت گردد؟ آری انسان با تقیّد به شریعت و رعایت حلال و حرام الهی و نکردن از حدود الهی می‌تواند طریقت را طی کند؛ چون در اصل طریقت همان شریعتی است که با معرفت به جا آورده شود و تفکیک شریعت و طریقت سخنی نادرست و لغو و غیر حکیمانه است. انسانی که در رابطه با خدای سبحان حرمت نمازش را نگه دارد و اول وقت به جا آورد. مومنی که حرمت همسایه اش را محفوظ بدارد و مهمان نواز باشد و خلق الهی را عیال الله بخواند و رعایت حال عیال الهی کند و کسب حلال داشته باشد و از حرام الهی برهیز کند؛ نیازی به چله نشینی و زاویه گیری ندارد و نیازی برای عنوان های کزایی و آمیخته به اعتبارات دنیوی نمی‌ماند. آری ملا محمدعلی جولاگر دزفولی همین امور را رعایت کرد و به سلوک الهی رسید و دستگیری عالمانی همچون آیت‌الله العظمی سید علی شوشتری را کرد و سید با اینکه شاگرد و وصی شیخ اعظم مرجع جهان تشیع شیخ مرتضی انصاری دزفولی بود؛ بهره رسان معنویت برای او نیز بود و سر سلسله سایر عارفان گردید سیدعلی، ملا حسینقلی همدانی را تربیت کرد و او نیز سید احمد کربلایی و او نیز سید علی قاضی طباطبایی و او نیز از علامه طباطبایی و آیت الله بهجت را به وصال رساند و اینک عارفانی همچون استاد آیت الله حسن زاده آملی و آیت الله العظمی جوادی آملی تربیت یافتگان همین مکتب و مدرسه هستند.

سلوک شرعی و معنوی ملا محمدعلی جولای دزفولی باعث شد که سرباز گمنام امام زمان (ارواحنا لتراب مقدمه الفدا)  با او هم سخن و هم داستان شود و او را وصی خود سازد و بنا بر نقل عده‌ای، توفیق تشرف به ساحت مقدس حضرت ولی عصر (ارواحنا لتراب مقدمه الفدا) را برای او مهیا نماید.

 اینک این دو یار عرفانی در مسجد قزبافان یا کجبافان (علوی) دزفول کنار یکدیگر آرمیده اند.  مسجدی که عمری طولانی دارد و کنار پل قدیم دزفول قرار دارد و در فهرست آثار ملی ایران ثبت شده است و شیفتگان معرفت برای زیارت این دو یار عرفانی در این مسجد رفت و آمد می‌کنند. مردم دارالشهدا و المومنین دزفول باید قدر و قداست این مسجد را بدانند و بر آن حرمت نهند و مرکز شیفتگان معرفت سازند.

 مرحوم ملا محمدعلی جولای دزفولی هم به عالمان درس سلوک می آموزد و هم به کاسبان، چگونگی کسب حلال را فرا می دهد و هم برای مشتاقان لقای الهی دعای جذبه می خواند حال به نظر شما ای اهل ایمان در این دنیای آغشته به مادیت و عقلانیت ابزاری و معیشتی و انواع وسوسه های شهوت و غضب، نباید به سراغ این عارف وارسته رفت و از او که شاگرد مکتب اهل بیت علیه السلام بود؛ چگونه ولایت مداری را آموخت که هر چه هست در خانه اهل عصمت و طهارت علیه السلام است و لاغیر. هرچه می خواهید از این خاندان بخواهید که مطهورن اند و با همین مقام تطهیر قرآن را مَس می کنند و معارف قرآن را به سالکان منتقل می سازند.

 ای برادر و خواهرم عمر آدمی در این دنیا بسیار اندک است و چون رعد و برقی می‌گذرد و برای او نه مالی و نه منالی و نه نامی و نه اعتباری نمی‌گذارد. پس این فرصت اندک دنیا را غنیمت شمار و زمان و مکان و اشخاص اهل معنا بهره ببر که بی‌معنا ماده را ارزشی نیست.

 و سلام علیکم و رحمة الله و برکاته

 عبدالحسین خسروپناه

 حوزه علمیه مقدس قم .


دکتر محمدرضا سنگری عضو هیئت علمی بنیاد دعبل در واکنش به حکایت‌گویی اخیر محمود کریمی در صدا و سیما در صفحه اینستاگرام خود نوشت:

 

آنچه در حرم رضوی و حکایت‌گویی آقای محمود کریمی اتفاق افتاد ـ فارغ از دیدگاه‌های موافق و مخالف ـ پرسش‌هایی را پیش روی ما قرار می‌دهد که به ویژه اهالی ذاکرین و مداحین باید به آنها پاسخ دهند.

۱. آیا درست است در جای جای دعا، مداح و ذاکر، دعا را رها کنند و به نوحه‌خوانی و مرثیه و حکایت‌گویی بپردازند؟ آیا استفاده از چاشنی‌های گریه‌انگیز حتی از شهدا، میانه دعا رواست؟

۲. آیا آن سوی این چاشنی‌ها این نکته به ذهن نمی‌رسد که دعا خود توان حال بخشیدن ندارد» و باید از مستمسک‌های دیگری بهره گرفت تا مستمعان را به اشک و گریه رساند.

۳. آیا این گسست‌های میان دعا و استفاده از این حربه‌ها نوعی بدعت و حتی نوعی اهانت به دعا نیست؟ آیا دعا ناتوان از حال بخشیدن است یا خود مداح؟ اصلاً‌ گسستن و فاصله از دعا و دوباره پیوستن با مضامین به هم پیوسته دعا و روح دعا ناسازگار نیست؟

۴. حریم و ساحت دعا چه استامات و بایسته‌هایی دارد؟ آیا حق داریم مناجات و دعا را پاره پاره و ارباً اربا (به تعبیر خود دوستان مداح) عرضه کنیم؟ خدا می‌داند اگر ذاکر و مداح و مناجات‌خوان دعا را بفهمد و خود با مضامین دعا همراه و یگانه شود به هیچ محمل دیگر برای گریاندن نیاز نیست. 

۵. دوستان مداح و ذاکر همواره اعلام می‌کنند در این مجالس مولا صاحب‌امان(عج) یا مادرش فاطمه زهرا(س) حضور دارد، واقعاً اگر حضورشان را احساس می‌کنیم در محضر آنان از این دست حکایات و چاشنی‌ها بهره می‌گیریم؟ آیا این حکایات وهن به ساحت مقدس اهل‌بیت نیست؟

۶. یک بار مثال زدم و گفتم جلوی مادر شهید حججی هیچ مداحی حاضر نیست کیفیت و جزئیات جدا کردن سر فرزندش را گزارش کند. اگر معتقدید در این مجالس مادر اباعبدالله(ع) است، چطور به خود اجازه می‌دهید به توصیف و ترسیم جزء به جزء جدا کردن سر اباعبدالله بپردازید؟

شیوه ذاکران و مداحان فهیم مجلس‌شناس را فراموش نکنیم. هر چه بود، درد آورد و دریغ، رویدادی تازه نبود. پیش از این و بیش از این، این ماجراها را نگریسته و گریسته‌ایم. خدا رحم کند.»

منبع: سلام دزفول


"تو می آیی" / حقیقت انتظار و آداب و آثار آن


کتاب حاضر اثری از علی صفایی حائری عین-صاد می باشد که توسط انتشارات لیلة القدر منتشر شده است.
تو می آیی، مجموعه ای است که از چهار نوشته استاد علی صفایی حائری و یک مصاحبه با وی فراهم آمده است. در فصل نخست پس از تحلیل مفهوم انتظار، ریشه ها، آداب ، انتظار » آن با عنوان و آثار انتظار بیان می شود. در فصل دوم (ای نزدیک تر از من به من)، در قالب مناجات با امام زمان ع برخی از شبهه ها درباره وجود آن حضرت پاسخ می یابد. عصر انتظار» فصل سوم کتاب، حاصل مصاحبه ای است با استاد صفایی که در آن از فلسفه انتظار سخن آمده است. موضوع فصل چهارم ، یعنی ای قامت بلند امامت» ، جایگاه امامت و ضرورت امام است. در فصل پنجم کتاب هم سرفصل هایی برای تحقیق» در حوزه مهدویت، معرفی می شود.
در بخشی از این کتاب می خوانیم :
" ما از صلح در یک مقطع، انتظار این را داریم که بیاید نان ما را بدهد و در یک مقطع ، غذای ما را عادلانه تقسیم کند. و در مقطع دیگر مساله چیزی فراتر از این است؛ اینکه او به من بیاموزد؛ بیاموزد که چگونه نگاه کنم. هدی للناس» یعنی آن حقیقتی که در رسالت مطرح است، در ولایت و امامت هم مطرح می شود، درمهدی موعود مطرح می شود، که تو از رسول هدی للناس» را می خواستی."


 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها